Image copyright
Reuters
هزار و صد روز از
جدال کلاهسفیدهای سوریه با مرگ گذشته است، جدالی که در آن مرگ همیشه دست
بالا را دارد. هزار و صد روز است که چشم باز می کنند و می دانند به ازای هر
یک نفری که نیمه جان از زیر آوار بیرون میکشند، دهها نفر زیر آوار خفه
میشوند، زنده زنده میسوزند و خاکسترشان با خاک سوریه یکی میشود.
با
این همه، هنوز هم بعد از هر حمله، بعد از هر باران بمب بشکهای، آنها با
کلاههای ایمنی سفید بر سر به سمت آتش میدوند تا آدمها، زنده و مرده را
از زیر تل آوار بیرون بکشند.
از سه سال پیش که فعالیت گروه "دفاع
مدنی سوریه" در واکنش به حملات هوایی دولت بشار اسد در مناطق تحت کنترل
مخالفان او آغاز شده است، کلاه سفیدها توانستهاند ۵۶ هزار نفر را از مرگ
نجات بدهند. این رقم را کنار ۴۷۰ هزار نفری بگذارید که در ۵ سال گذشته در
سوریه کشته شده اند و لحظهای تأمل کنید: ارزشش را دارد؟ کلاه سفیدها فکر
میکنند دارد و چه بسا جانشان را بر سر آن میگذارند.
خالد عمر حرح،
دو هفته پیش در ۳۱ سالگی چنین کرد. برای خالد مثل ۱۳۰ کلاه سفید دیگری که
تا امروز جانشان را بر سر نجات جان دیگران گذاشتهاند حساب و کتاب با مرگ
معنای چندانی ندارد.
خالد را دو سال پیش دیدم. ۲۹ ساله و از سوریه به واشنگتن آمده بود تا به قانونگذاران آمریکایی بگوید چطور به مردم سوریه کمک کنند.
بی
اینکه قیافه خالد را بشناسم راهی هتلی شده بودم که محل قرارمان بود. با
لباس خاکی پشت به دیوار شیشهای هتل، خسته و رنگ پریده اما مصمم چمباتمه
زده بود و سیگار میکشید. رد نگاهش را گرفتم که آشنایی بدهم و پرس و جو کنم
که خودش است یا نه اما انگار جایی دور گم شده بود.
نگاهمان تنها
وقتی که وارد اتاق هتل شد تلاقی کرد. خودش بود. مردی از حلب که با نجات
کودکی ده روزه که ۱۶ ساعت زیر آوار بعد از بمباران مانده بود به "نجات
دهنده کودکان " مشهور شده بود. نوزاد نحیف، خونین و خاکآلودی که با
دستهای خالد از لابلای سنگ و سیمان و آهن بیرون کشیده شده بود و نماد امید
و زندگی شد «کودکِ معجزه» نام گرفته بود. خالد تعریف کرد که چطور دو ساعت
تمام بعد از بیرون کشیدنش توان حرف زدن را از دست داده بود.
در برابر دوربین شمرده و آرام حرف میزد، از این که او
و باقی کلاه سفیدها، نجارها و خیاط ها و برقکارهای شهر در لباس امدادگر با
کم ترین امکانات به کارشان ادامه میدهند. از اینکه تا وقتی بمباران مناطق
مسکونی ادامه دارد همه این تلاشها بیهوده است. اینکه نهایتا بمب افکنها
حرف آخر را میزنند.
ویدیوی دیگری را برایش پخش کردم؛ از دختری شش
هفت ساله که گریان از زیر آوار جایی دیگر در سوریه بیرون کشیده میشد. بار
دیگر توان حرف زدن را از دست داد، بغضش درهم شکست و مصاحبه را نیمه تمام
گذاشت.
این اولین و آخرین دیدار ما بود. دو هفته پیش در عملیات امداد
بعد از حمله توپخانه به حلب ترکشی در گلویش نشست و در پی خونریزی جان داد.
بیشتر
از پنج سال است که زندگی در سوریه سهمیهای است. تعداد کسانی که جانشان به
جیره غذایی ماهانه سازمانهای امداد بینالمللی بند است در همین مدت ۸۰
برابر شده است، از ۵۰ هزار نفر به چهار میلیون نفر. غذا و دارو اگر از سد
نیروهای محاصره کننده بگذرد، به دست آنها میرسد که توانستهاند تا یک جیره
غذایی دیگر مرگ را دست به سر کنند.
جیره مرگ در سوریه اما به وفور پیدا میشود و پشت
گذرها و درگیریها و پناهگاهها متوقف نمی شود. حتی سازمان ملل متحد هم
دیگر شمارش کشته شدگان در سوریه را متوقف کرده است. دو سالی هست که سوریها
میمیرند بدون آنکه مهمترین سازمان بینالمللی برای حفظ صلح در جهان،
مستقلا دردسر شمارش مردهها را به خود بدهد. کیست که نداند اگر در سوریه
ماندنی باشی دیر یا زود جیره مرگت را خواهی گرفت.
سه سال بعد از به
شهرت رسیدن خالد با نجات "کودک معجزه" تصویر دیگری در شبکههای اجتماعی و
تلویزیونی توجه همه را جلب کرده است. تصویر عمران سه ساله که دو سال از جنگ
سوریه کم سالتر است. پسرکی که هیچ خاطرهای از دوران "صلح" ندارد. جهانش
جهانِ جنگ و جیره و جسد است.
عمران را هم کلاه سفیدها در حلب از زیر
آوار بیرون کشیدند. درست ۱۰ روز بعد از مرگ خالد. در تصاویر تکان دهنده
منتشر شده از حلب، عمران بهتزده روی صندلی عقب یک آمبولانس مینشیند. تمام
هیکل کوچک سه سالهاش را خاک سیمان و آجر پوشانده، نگاهش جایی دور گمشده و
آرام و بی صدا خون را با پشت دستش از پیشانی شکافته و صورتش پاک می کند.
ما، این روزها و در سال پنجم جنگ در سوریه، در حالی که
دیگر "کودک معجزه"ای نیست، صورت بهت زده و خاموش عمران را تماشا می کنیم
و از خودمان می پرسیم چطور یک پسربچه سه ساله میتواند طوری رفتار کند که
انگارهیچ اتفاق غیرعادی اطرافش نیافتاده است؟ چرا هیچ حرفی نمیزند؟ چرا
چیزی نمیپرسد؟ چرا سراغ کسی را نمیگیرد؟ چرا وحشت نمیکند؟
به
گمانم دلیلش را بدانم. جنگ ایران و عراق که شروع شد هفت سالم بود. روزهای
اول، من هم مثل بزرگترها فکر میکردم جنگ وقفهای کوتاه در روند زندگی
معمول ماست. روزهای اول برای جان به در بردن از این وضعیتِ «موقت»، تلاش
میکردیم. وحشتزده گوشهای پنهان میشدیم و گریه میکردیم و بعد
مردههایمان را میشمردیم. کمی بعد فهمیدیم که جنگ همهی چیزیست که مانده،
که توقف نیست و جای زندگی معمول را گرفته است. جنگ ایران و عراق هشت ساله
شد. جایی در طول آن هشت سال، در یکی از آن دو هزار و هشتصد و هفتاد و هفت
روز، ما، دست از انتظار کشیدیم. دیگر منتظر نجات دهنده نبودیم، منتظر پایان
جنگ هم.
خاطرم هست که با همکلاسیهایم در حیاط مدرسه ایستاده
بودیم، به آسمان خیره شده بودیم و با انگشت بمبافکنها را به هم نشان
میدادیم که عبور میکردند و سعی می کردیم بمبهایشان را بشماریم. یا از
روی ستون های غلیظ دود از چهار سوی شهر حدس بزنیم این دفعه کدام کوچه و
خیابان تبدیل به خاک شده است. توی خانه هم فرق چندانی نداشت. هر شب با پدر،
مادر و خواهرهایم دور سفره مینشستیم و موقع شام به صدای خشمگین مجری
تلویزیون عراق گوش میدادیم که فهرست شهرهای هدف بمباران را یک به یک
میخواند. شهرهایی که قرار بود روز بعد بمباران شوند. فرقی هم نمی کرد که
اسم شهر ما در فهرست باشد یا نباشد. همانجا می نشستیم، شاممان را
میخوردیم و بلند می شدیم و پی زندگیمان می رفتیم. نه فرار می کردیم. نه
پنهان می شدیم نه وحشت می کردیم. تنها جایی در این میانه برای جیره روزانه
مرگمان انتظار کشیدیم.
در سه سال گذشته جهان از "کودک معجزه" به
چهره مات و کرخت عمران رسیده است. و این گویاترین تصویر از سرنوشت نزدیک به
صد هزار کودک دیگری است که هنوز در شرق حلب، زیر بمبارانهای هوایی زندگی
میکنند. بدون هیچ امید و و چشمانداز روشنی به آینده. انسانهای از خود
گذشتهای که در پی نجات کودکانند یک به یک کشته می شوند و کسی جایشان را پر
نمی کند.
این واقعیت امروز سوریه است، واقعیتی که همه در حال نادیده گرفتن آنیم.
1 سپتامبر 2016 - 11 شهریور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر