متن پیام :
زنگ اول مهر، زنگ نیمکت های خالی؛ سارا و فاطمه سرچهاراه گل میفروشند. علی و کامران را چند روز پیش تو پارک دیدند که فال میفروختند. کلاس، خلوت و بی سر و صداست. از معلم هم خبری نیست. یکی می پرسد: نرگس کجاست؟ دوستش جواب میدهد: پدرش زندان است، امسال به مدرسه نمیآید... این کلاس بدون معلم و آن بچه ها مگر کلاس میشود؟ معلم می گفت جای بچه ها سر کلاس درس است، هیچ چیز نباید آنها را از مدرسه بازدارد. ولی بچه ها پول ندارند که دفتر و کتاب بخرند. " آنها که خودشان انتخاب نکردند که به مدرسه نیایند .نه انتخاب آنها فقر و بدبختی نیست ". این را آن روزها معلم می گفت.
زنگ دوم مهر، زنگ کلاس بی معلم؛ معلم هنوز نیامده. او دیگر نمی آید. او دیگر هیچ زنگی نخواهد آمد. امسال زنگ کلاس معلم در زندان به صدا درمی آید. او زندان است تا زندان را کلاس درس کند. معلم نمی خواست نیمکت کلاس خالی باشد. معلم غصه میخورد وقتی بفهمد نرگس و سارا و فاطمه امسال، سر کلاس درس حاضر نمیشوند. معلم زجر می کشد وقتی بداند علی و کامران دیگر نمیتوانند به مدرسه بیایند. معلم به هم میریزد اگر به گوشش برسد که همکارش به خاطر اینکه شب ها تا صبح مجبور است سرایداری کند، هرروز خواب آلود به مدرسه میآید. معلم خشمگین میشد وقتی از معلمان همکارش که زندان هستند برای بچهها صحبت میکرد. "وقتی معلم زندان است و دانش آموزان در چهارراهها و خیابانها ، پس تکلیف و درس مدرسه چیست؟" این را معلم ها و بچههای مدرسه از هم میپرسند.
زنگ سوم، زنگ آزادی؛ خروش و ولوله در کلاس بالا میگیرد. چرا معلم در زندان است؟ چرا بچهها در مدرسه نیستند؟ چه کسی معلم را زندانی کرده؟ نکند معلم را زندانی کردند تا بچهها نتوانند به مدرسه بیایند؟ اگر اینطور است بچهها را هم زندانی کنند یا اصلا مدرسه را زندان کنند که بچهها دیگر بیمعلم نباشند که دیگر بچه ها مجبور نباشند برای رفتن به مدرسه پول داشته باشند. ولی اگر معلم و دانش آموز انتخابشان فقر نیست، انتخاب هم نکردند که به زندان بروند. آن دستی که زندان را به جای مدرسه و فقر را به جای درس و خوشبختی میخواهد باید برید. معلم رفت تا آن دست را قطع کند اما دیگر برنگشت و درسش را همان وقت برای همیشه داد.
معلم به بچه ها میگفت: "همش که نباید ترسید ، راه که بیفتیم ترسمان میریزد". و برای همین رفت تا ترسش بریزد، تا دیگر زندان و فقر نباشد و مدرسه آزاد شود. سرمشق همه زنگهای امسال آزادی است. درس معلم این است.
مجید اسدی
زندان گوهردشت
چهارشنبه ۴ مهر ۹۷
زنگ دوم مهر، زنگ کلاس بی معلم؛ معلم هنوز نیامده. او دیگر نمی آید. او دیگر هیچ زنگی نخواهد آمد. امسال زنگ کلاس معلم در زندان به صدا درمی آید. او زندان است تا زندان را کلاس درس کند. معلم نمی خواست نیمکت کلاس خالی باشد. معلم غصه میخورد وقتی بفهمد نرگس و سارا و فاطمه امسال، سر کلاس درس حاضر نمیشوند. معلم زجر می کشد وقتی بداند علی و کامران دیگر نمیتوانند به مدرسه بیایند. معلم به هم میریزد اگر به گوشش برسد که همکارش به خاطر اینکه شب ها تا صبح مجبور است سرایداری کند، هرروز خواب آلود به مدرسه میآید. معلم خشمگین میشد وقتی از معلمان همکارش که زندان هستند برای بچهها صحبت میکرد. "وقتی معلم زندان است و دانش آموزان در چهارراهها و خیابانها ، پس تکلیف و درس مدرسه چیست؟" این را معلم ها و بچههای مدرسه از هم میپرسند.
زنگ سوم، زنگ آزادی؛ خروش و ولوله در کلاس بالا میگیرد. چرا معلم در زندان است؟ چرا بچهها در مدرسه نیستند؟ چه کسی معلم را زندانی کرده؟ نکند معلم را زندانی کردند تا بچهها نتوانند به مدرسه بیایند؟ اگر اینطور است بچهها را هم زندانی کنند یا اصلا مدرسه را زندان کنند که بچهها دیگر بیمعلم نباشند که دیگر بچه ها مجبور نباشند برای رفتن به مدرسه پول داشته باشند. ولی اگر معلم و دانش آموز انتخابشان فقر نیست، انتخاب هم نکردند که به زندان بروند. آن دستی که زندان را به جای مدرسه و فقر را به جای درس و خوشبختی میخواهد باید برید. معلم رفت تا آن دست را قطع کند اما دیگر برنگشت و درسش را همان وقت برای همیشه داد.
معلم به بچه ها میگفت: "همش که نباید ترسید ، راه که بیفتیم ترسمان میریزد". و برای همین رفت تا ترسش بریزد، تا دیگر زندان و فقر نباشد و مدرسه آزاد شود. سرمشق همه زنگهای امسال آزادی است. درس معلم این است.
مجید اسدی
زندان گوهردشت
چهارشنبه ۴ مهر ۹۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر