تک پسرت را بکُشند میدانی یعنی چه؟
آن هم سینه اش را شرحه شرحه کنند و سپس آتش اش بزنند. تحملش کوه را ویران می کند. این پیر مردِ موسپید چه کند با کوهِ غم!
آنکه می کُشد نمی داند پدرو مادر چه می کِشد،فرزندش چه می کشد.
اشک پدر نه قطره قطره که جریانی بود انگار کَسی برایش نمانده باشد و چشمهایش همه توانش، همه اشک هایش را به یکباره خرجِ این رنج کند.گویی دیگر کسی نمانده برایش که از دست بدهد و اشک بریزد.
نامردان حاصل زندگی اش را آتش زدند!
می لرزید و فعان بر می آورد طوری که به دلِ من چنگ می انداخت.
ناچار جرات کردم خودم را در آغوش پدر انداختم پسروار !
این کارِ این سالهای من بوده. پسری بوده ام در آغوشِ مادرستاربهشتی پدرِ مصطفی کریم بیگی، مادرِ سعیدزینالی، مادر امیر اردشیر تاجمیر
پا به پای آنها اگر نتوانسته ام رنج ببرم اما بی تفاوت از کنار رنجشان نگذشته ام هرگز!
آن هم سینه اش را شرحه شرحه کنند و سپس آتش اش بزنند. تحملش کوه را ویران می کند. این پیر مردِ موسپید چه کند با کوهِ غم!
آنکه می کُشد نمی داند پدرو مادر چه می کِشد،فرزندش چه می کشد.
اشک پدر نه قطره قطره که جریانی بود انگار کَسی برایش نمانده باشد و چشمهایش همه توانش، همه اشک هایش را به یکباره خرجِ این رنج کند.گویی دیگر کسی نمانده برایش که از دست بدهد و اشک بریزد.
نامردان حاصل زندگی اش را آتش زدند!
می لرزید و فعان بر می آورد طوری که به دلِ من چنگ می انداخت.
ناچار جرات کردم خودم را در آغوش پدر انداختم پسروار !
این کارِ این سالهای من بوده. پسری بوده ام در آغوشِ مادرستاربهشتی پدرِ مصطفی کریم بیگی، مادرِ سعیدزینالی، مادر امیر اردشیر تاجمیر
پا به پای آنها اگر نتوانسته ام رنج ببرم اما بی تفاوت از کنار رنجشان نگذشته ام هرگز!
بیرون مسجد که آقای هکی بی تابی می کرد و انگار می دانست همه می روند واو باید با این رنجِ عظیمِ بی پسری سر کند همانطور اشک ریزان برایم از سواد و دانایی بالایَش می گفت و اینکه در دانش نمونه بوده و غم مردم را می خورده!
گوشم به سخنانش بود و به چشم می دیدم که مرا و هیچکس را نمی بیند چشمانش پیوسته پُر از اشک بود و مثل اسپندِ رویِ آتش بی تابی می کرد و افرادِ کنارش هم با چشمهای اَشکی دلداری اش می دادند؛
گرچه همه خوب میدانیم عصایِ پیری اش را شکسته اند یعنی چه!
دست راستش را بادستِ چپم گرفتم. با دستِ راستم آستین چپم را بالا زدم.
محکم گفتم ببین این رگ های من را که می رود تا شاهرگِ گردنم؛خون فرشید هکی خون جوان تو وخونِ تمامِ جوانانِ وطن که برایِ آزادی و دموکراسی ریخته شده است در رگ های من وامثالِ من جاری است!
باور نکن مرگِ پسر را هرگز، و هرگز مپندار که خونش هدر شده است ، که همه ما پسرانِ تو هستیم و صدای مظلومیت پدر و پسر خواهیم بود!
گوشم به سخنانش بود و به چشم می دیدم که مرا و هیچکس را نمی بیند چشمانش پیوسته پُر از اشک بود و مثل اسپندِ رویِ آتش بی تابی می کرد و افرادِ کنارش هم با چشمهای اَشکی دلداری اش می دادند؛
گرچه همه خوب میدانیم عصایِ پیری اش را شکسته اند یعنی چه!
دست راستش را بادستِ چپم گرفتم. با دستِ راستم آستین چپم را بالا زدم.
محکم گفتم ببین این رگ های من را که می رود تا شاهرگِ گردنم؛خون فرشید هکی خون جوان تو وخونِ تمامِ جوانانِ وطن که برایِ آزادی و دموکراسی ریخته شده است در رگ های من وامثالِ من جاری است!
باور نکن مرگِ پسر را هرگز، و هرگز مپندار که خونش هدر شده است ، که همه ما پسرانِ تو هستیم و صدای مظلومیت پدر و پسر خواهیم بود!
این نه اولین خون است نه آخرین خون!
دیدیم کارونِ نونهال و بسیاران را چگونه زنجیره ای غرقِ خون کردند
آری یک کارون خون در رگ های من جاری است
قلبِ من تپنده از خونِ هر آن کسی است که در هر کجایِ جهان، برایِ آزادی جان فدا کرده است!
قلم اگر از بیداد ننویسد قلم باد!
محمد نجفی وکیل دادگستری
اراک مجلسِ ختم دکتر فرشید هکی۵/۸/۱۳۹۷
دیدیم کارونِ نونهال و بسیاران را چگونه زنجیره ای غرقِ خون کردند
آری یک کارون خون در رگ های من جاری است
قلبِ من تپنده از خونِ هر آن کسی است که در هر کجایِ جهان، برایِ آزادی جان فدا کرده است!
قلم اگر از بیداد ننویسد قلم باد!
محمد نجفی وکیل دادگستری
اراک مجلسِ ختم دکتر فرشید هکی۵/۸/۱۳۹۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر