نسرین ستوده
از من خواسته شده است از سه سال حبسی که در زندان اوین گذراندهام خاطرهای بنویسم. دوست دارم از خاطرهای سخن بگویم که در مرئی’ و منظر همه اتفاق افتاد. معهذا تمایلم به بازگو کردن بخش پشت پرده ماجرا است. در خرداد ۱۳۹۰، نه ماه پس از بازداشتم، عکسی از من منتشر شد که با دستبند از زندان به دادگاه انتظامی وکلا اعزام شده بودم.روز هشتم خرداد ۱۳۹۰ وقت رسیدگی به پرونده انتظامیام در دادگاه انتظامی وکلا بود. این پرونده به درخواست وزارت اطلاعات و با پیگیریهای دادستان و دادسرای مستقر در زندان اوین که بعد از انتخابات تأسیس شده بود، تشکیل شد و در آن به استناد حکم ناعادلانهای که دادگاه انقلاب علیه من صادر کرده بود، تقاضای لغو پروانه وکالتم را دادند.
از چند روز قبل، زمان رسیدگی به من ابلاغ شده بود و به همین جهت از صبح منتظر بودم. تقریباً ساعت ۸:۳۰ بود که دفتر بند مرا خواست. به دفتر بند رفتم، دیدم معاون زندان در دفتر نشسته است. گفت «امروز دادگاه دارید؟». من ضمن جواب مثبت خاطر نشان کردم که از چادر استفاده نمیکنم و او پذیرفت. در مرحله بعد ضمن اشاره به اینکه من حرفه و شغلم وکالت است و همچنین با ارسال احضاریه، خودم به دادسرا مراجعه کردم، از او خواستم به مأموران ذیربط بگوید که از زدن دستبند خودداری کنند. او بلافاصله پذیرفت و گفت زدن دستبند هم ضرورتی ندارد. طبعاً اعلام آمادگی کردم که برای اعزام به دادگاه مشکلی وجود ندارد.
لازم به ذکر است از آنجا که آن دادگاه در کانون وکلا و خارج از محیط دادگستری تشکیل میشد، برایم خوشحال کننده بود. کانون وکلا محل تردد وکلا بود و این دادگاه میتوانست فرصتی باشد تا با دوستان و همکارانم نیز دیداری تازه کنم. مضافاً آنکه به همسرم رضا نیز گفته بودم بچهها را با خودش بیاورد تا با توجه به اینکه ما طی ۹ ماه گذشته یکدیگر را فقط در فضای زندان دیده بودیم، حالا همدیگر را در خارج از زندان هم ببینیم.
مأمور خانمی که آن روز قرار شده بود مرا به دادگاه اعزام کند، در میانه راه تغییر عقیده داد و مرا نزد افسر نگهبان برد. افسر نگهبان آن روز بر دستبند زدن به من تأکید کرد.
او در پاسخ به درخواست من که بسیار آرام و با ارائه دلیل از او میخواستم به مأمور مربوطه بگوید از زدن دستبند خودداری کند، با روحیهای نظامی تاکید کرد که حتماً دستبند بزنند. من هم در پاسخ با حفظ کامل آرامش گفتم با این شرایط در دادگاه شرکت نمیکنم. افسر مربوطه به مأموری که همراه من بود گفت صورت جلسه کنید و بنویسید این خانم جوسازی میکند. من هم گفتم من دارم با آرامش کامل از شما میخواهم فقط به من دستبند نزنید. مجدداً با لحنی تحکمآمیز دستورش را تکرار کرد. آنگاه بود که گفتم شما میگویید جوسازی میکنم؟ و از پلهها پایین آمدم . تا آن لحظه هیچ برنامهای در سر نداشتم که باید چکار کنم، وقتی مأموران در حیاط زندان اطرافم را گرفتند و خواستند دستانم را جلو ببرم، با تلخی دستانم را جلو بردم تا دستبند بزنند. اما به محض اینکه دستبند را زدند، در همان لحظه دستانم را به طرف بالا گرفتم . این کار من در حیاط زندان نه تنها یک عمل اعتراضی بود بلکه مایل بودم آنها را از عمل اعتراضی خود در طول راه آگاه کنم تا اگر هنوز هم خواستند تصمیم عاقلانهای بگیرند، راه بسته نشده باشد.
اولینبار بود که به دستانم دستبند میزدند. در طول راه و در ماشینی که ما را به دادگاه میبرد، دستانم را بالا نگه داشتم و در هنگام پیاده شدن از ماشین نیز با دستان رو به بالا پیاده شدم و مسیر خیابان را تا کانون وکلا طی کردم. در کانون همسر و خواهرم منتظرم بودند. آنها به محض دیدن من برآشفته شده بودند و من که از درگیری با افسر مربوطه میآمدم و علاوه بر آن مانند هر زندانی دوست داشتم به خانوادهام آرامش دهم، آنها را به آرامش دعوت کردم و بلافاصله از رضا پرسیدم بچهها را نیاوردی؟ او با اشاره به دستبند من گفت به همین احتمالات نیاوردم، چون احتمال میدادم تو را با دستبند بیاورند و من به نشانه تأیید تصمیم عاقلانهای که گرفته بود، سر تکان دادم.
بسیاری از همکارانم و فعالان جنبش زنان آمده بودند. برخی از وکلای جوان به من گفتند که در دادگستری بودهاند و به محض اینکه شنیده بودند مرا آوردهاند خود را به کانون رسانده بودند. روز خیلی خوبی بود. دیدن دوستان و آشنایان پس از ۹ ماه جانی تازه به من بخشیده بود و من با خود فکر میکردم محاکمه افراد در دادگاه انقلاب تا چه حد ناعادلانه و دور از انصاف است. وکیلم عبدالفتاح سلطانی هم برای دفاع از من آمده بود. او هنوز دستگیر نشده بود. یکی دو ماه بعد او نیز دستگیر شد .
دادگاهم تشکیل شد. قضات دادگاه انتظامی که از همکاران بودند، طبق اصول جلسه را برگزار کردند. نمایندهای از هیات مدیره وقت کانون در دادگاه شرکت کرده بود. وکیلم عبدالفتاح سلطانی نیز برای دفاع از من حاضر شده بود. او وکیل برجستهای بود که تحت هیچ شرایطی موکلانش را تنها نمیگذاشت. عبدالفتاح سلطانی به همین جرم، جرم دفاع از متهمان بیدفاع بعدها به ۱۳ سال زندان محکوم شد و هم اکنون در حال گذراندن مدت محکومیت خود در زندان اوین است.
دادگاه تشکیل شد. اما به استناد عدم ابلاغ کیفرخواست به من که مستند درخواست دادستان قرار گرفته، بود تجدید شد. نسخهای از کیفرخواست در اختیار من و وکیلام قرار گرفت و رسیدگی به تخلف انتظامیام به جلسه دیگری موکول شد که طبعاً باید به من ابلاغ میشد.
روند پرونده یک روند عادی بود. در دادگاه با دستبند نشسته بودم که قاضی دادگاه از مأمور مربوطه خواست دستبندم را باز کند. او در حین رسیدگی دستبندم را باز کرد اما به محض اتمام جلسه از من خواست دستهایم را برای زدن دستبند نگه دارم. دیگر خشمی در من وجود نداشت زیرا میدانستم چه باید کنم. دستانم را جلو بردم تا در جلوی چشم همکارانم به من دستبند بزند. صدای ناراحتی همکاران معمر و باسابقه را میشنیدم. اما همیشه تصمیمگیری آنی در جامعهای که تجربه اعتراض ندارد سخت و دشوار است. طبعاً آنها برای جلوگیری از وخیمتر شدن اوضاع سکوت را ترجیح داده بودند، اما آشکارا ناراحت بودند بیآنکه بدانند چه باید بکنند. من در دل به آنها می گفتم ناراحت نباشید میدانم چه باید بکنم.
اتاق دادگاه را ترک کردم، در حالی که تعدادی از همکاران و فعالان مدنی و به ویژه تعداد زیادی از فعالان جنبش زنان بیرون از دادگاه منتظرم بودند و به محض خروج از دادگاه نتیجه را از من پرس و جو کردند. نتیجه را به آنها گفتم و راه افتادیم. صدای پای زنان و مردانی که پشت سرم میآمدند را میشنیدم. صداها را تشخیص میدادم. صدای پای جیر جیر کفشهای مردانه وکلا و یا پاشنه های بلند زنان وکیل را به وضوح میشنیدم. فعالان مدنی و جنبش زنان نیز مثل همه جای دنیا کفشهای راحتی می پوشیدند که صدای خاصی نداشت.
با جمع همکاران و دوستان که حدود ۲۰ تا ۳۰ نفر میشدند از پلهها پایین آمدیم. در پای پلههای کانون صدای آشنایی از پشت سر صدایم زد: «نسرین»! برگشتم، همسرم، رضا بود که در آن همهمه و شلوغی او را گم کرده بودم. برگشتم تا با او خداحافظی کنم. بیخبر از اینکه در جایی آن اطراف دوربینی هست که لحظهها را ثبت میکند. عکاس، یکی از فعالان جنبش زنان بود که آن روز آمده بود تا عکس بگیرد. نه او میدانست مرا با دستبند میآورند و نه من میدانستم کسی آن اطراف است که عکس میگیرد.
بعد از خداحافظی راهی شدم و به زندان برگشتم. بعدها، بارها به آن روز فکر کردم، به آن افسر نگهبان، به آن خانم مأموری که مرا همراهی کرده بود. همگی آن روز دست به دست هم دادند تا مطابق معمول به دستانم دستبند بزنند. در حالی که بعدها هر بار که آن افسر را دیدم به بدخلقی آن روز نبود. آن خانم مأمور هم آنقدر خشک و انعطافناپذیر نبود. کافی است آدمها را از پشت لباسهای رسمیشان ببینیم و کافی است گاهی با ایستادگی در مقابل حرفهای غیر منطقیشان، انسان بودنشان را به آنها یادآوری کنیم.
رادیوزمانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر