جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۹۵

#ایران#iran# تلاش دو کودک برای دریافت شناسنامه



 

کمپین فعالین بلوچ- دست‌های کوچکش را روی پیشخوان سنگی گذاشته است و کمی روی انگشت‌های پا بلند می‌شود. حالا می‌تواند از پشت پیشخوان خانمی که در آن سوی حفاظ شیشه‌ای پشت کامپیوتر نشسته و پوشه صورتی رنگ پرونده‌اش را در دست دارد، ببیند. بر خلاف بهزاد که ساکت و آرام سرش را به سنگ چسبانده و با چشم‌های خسته و آرامش نگاه می‌کند، خواهرش بهناز یکجا بند نیست.

 با پرش‌های کوتاه سعی می‌کند خودش را به لبه پیشخوان برساند. زیر لب چیزهایی می‌گوید که انگار فقط خودش می‌شنود. خستگی و کلافگی، کنجکاوی‌اش را بیشتر کرده است.
روزنامه اعتماد در ادامه نوشت: «خانم جوانی که در آن سوی شیشه نشسته است، پوشه صورتی را وارسی می‌کند و بچه‌ها انگار منتظرند دو جلد از آن شناسنامه‌های نو که مثل آنها را به مراجعه‌کنندگان قبلی داده بود به آنها بدهد اما به جای شناسنامه نامه‌ای به دست مادر بهزاد می‌دهد و این خانواده برای دریافت شناسنامه برای کودکان‌شان باید مرحله‌ای تازه را طی کنند.وعده داده شده بود تا پایان سال ٩۴ تمام افراد فاقد شناسنامه در استان سیستان و بلوچستان تعیین تکلیف شوند. سه ماه از سال ٩۵ گذشته است و هنوز کودکانی مانند بهزاد هستند که یا هنوز شناسایی نشده‌اند یا به همراه والدین‌شان در اداره ثبت احوال بلاتکلیف مانده‌اند.

خوان اول؛ کشف داستان بهزاد

بهزاد ٨ سال دارد. کودکی آرام، کم‌حرف و زیبا. به نسبت همسالانش خوب می‌خواند، خوب می‌نویسد و زیبا نقاشی می‌کشد. مطالعه بهزاد محدود به کتاب‌های درسی نیست. او همیشه از کتابخانه عمومی کتاب به امانت می‌گیرد و می‌خواند. بهزاد به مدرسه نمی‌رود و در مکتب درس می‌خواند. مکتب‌ها مدارس دینی هستند که از سوی مساجد اداره می‌شوند و علاوه بر دروس دینی، کتاب‌های درسی هم در آنها تدریس می‌شود. بر خلاف مدارس عادی، مکتب‌ها کودکان بی‌شناسنامه را راحت‌تر می‌پذیرند. همکلاسی‌هایش در مکتب نیز می‌گویند بهزاد از دانش‌آموزان ممتاز است.

او یکی از کودکانی است که در دوره‌های آموزشی که گروهی از فعالان اجتماعی داوطلب در حاشیه شهر زاهدان برگزار می‌کنند، شرکت می‌کند. این گروه علاوه بر مباحث درسی، بهداشت، ورزش و مهارت‌های زندگی را هم به کودکان حاشیه‌ شهر زاهدان آموزش می‌دهد. بهزاد با تمام این توانایی‌هایش بر خلاف همسالانش شاد به نظر نمی‌آید و در شیطنت‌های معمول کودکان شرکت نمی‌کند. استعداد فراوان و ساکت و گوشه‌گیر بودن بهزاد توجه اعضای گروه را به خود جلب کرد. با پرسیدن چند سوال ساده از بهزاد معلوم شد او و خواهر پنج‌ساله‌اش بهناز شناسنامه ندارند و پدرشان با آنها زندگی نمی‌کند.

اعضای گروه به دنبال داستان بهزاد به محله و سپس خانه او می‌روند تا شاید بتوانند راهی برای شناسنامه‌دار کردن او و خواهرش بیابند. ماه‌گل، مادر جوان این دو کودک سن دقیق خودش را نمی‌داند. او نیز بی‌شناسنامه است اما وقتی نامادری‌اش داستان زندگی ماه‌گل را تعریف می‌کند، می‌توان حدس زد ٢۶ سال دارد. دختری جوان اما رنجور که در غیاب همسر معتادش با سوزن‌دوزی و کمک‌های نامادری‌اش مخارج زندگی خود و فرزندانش را تامین می‌کند. ماه‌گل در سنین کودکی پدر و مادرش را از دست داده و زن همسایه‌اش او را به فرزندی قبول می‌کند اما انگار به ذهنش نمی‌رسد برای کودک شناسنامه بگیرد. ماه‌گل بزرگ می‌شود و در سنین نوجوانی، نامادری او را به عقد پسر همسر دوم شوهرش درمی‌آورد؛ پسری تقریبا همسن و سال ماه‌گل.

 حاصل این ازدواج زودهنگام دو فرزند است که پدر جوان و معتادشان احساس مسوولیتی برای گرفتن شناسنامه این دو کودک ندارد. پدر سرگرم اعتیاد است و دیگر سرش به زندگی گرم نیست. خانه را ترک می‌کند و هر چند ماه یک بار شاید گذرش به خانه بیفتد. ماه‌گل مانده و مادرخوانده‌ای که پشیمان از شوهر دادن او دنبال راهی می‌گردد تا برای نوه‌هایش شناسنامه بگیرد تا به سرنوشت مادرشان دچار نشوند اما راه شناسنامه‌دار شدن به این آسانی‌ها نیست و گروه جوانان تصمیم می‌گیرند به این خانواده کمک کنند؛ چرا که دریافت شناسنامه هفت‌خوان رستم اگر نباشد، دست کمی از آن ندارد.

خوان دوم؛ در جست‌وجوی پدر

داستان از جایی گره می‌خورد که پدر بهزاد بیشتر روزهای سال را در خانه نیست. این جوان ٢٨ ساله از همان سال‌های اول ازدواج همسر و کودکانش را به حال خود رها کرده است. ماه‌گل و بچه‌ها با مادرخوانده و برادرخوانده‌اش ساکن خانه کوچکی در انتهای شیرآباد (محله‌ای محروم و حاشیه‌ای در شهر زاهدان) هستند. مادربزرگ وقتی از ماه‌گل صحبت می‌کند اشک به چشمش می‌آید و می‌گوید: «با دست خودم بدبختش کردم.»

با همراهی جوانان داوطلب، پدر خانواده را پیدا کرده و او را قانع می‌کنند برای گرفتن شناسنامه بچه‌ها اقدام کند. برای دریافت شناسنامه کودکان حضور پدر الزامی است؛ حتی اگر پدری بی‌مسوولیت همچون پدر بهزاد باشد که کودکانش را برای همیشه رها کرده است.

خوان سوم؛ تشکیل پرونده


کارشناس اداره کل ثبت‌احوال نگاهی به شناسنامه پدر می‌اندازد و یک نگاه به خودش. 
پدر عصبانی است اما حرفی نمی‌زند. کارشناس می‌گوید: «یه مدت نرو دنبال خوش‌گذرونیت تا این بچه‌های طفل معصوم شناسنامه بگیرند.» از اتاق بیرون می‌رود و به دختر جوانی که برای همراهی خانواده آمده است، می‌گوید: «شناسنامه و کارت ملی پدر را پیش خودتون نگه دارید. اگه بذاره بره و برنگرده دیگه به بچه‌ها شناسنامه نمی‌دن. حضور پدر الزامیه.»

با وجود پدری شناسنامه‌دار شانس بچه‌ها برای دریافت شناسنامه بالاست. کارت واکسیناسیون تنها مدرک هویتی بهزاد و بهناز است که با شناسنامه و کارت ملی پدر و گواهی استشهاد محلی و گواهی تاییدیه از مسجد محل که جوانان داوطلب قبلا آماده کرده‌اند، در پوشه‌ای صورتی جای می‌گیرند اما گواهی استشهاد محلی کافی نیست.

 پدر باید به محضر برود تا به صورت رسمی اقرار کند بهزاد و بهناز فرزندان او هستند.
چند محضر از دادن گواهی امتناع می‌کنند اما دلیلش را نمی‌گویند. انگار هر چیزی که مربوط به گرفتن شناسنامه و تعیین هویت باشد، دردسر دارد و حتی اگر منع قانونی نباشد، مردم ترجیح می‌دهند در آن دخالتی نکنند.

 بالاخره در سومین محضر گواهی صادر و مدارک پوشه صورتی کامل می‌شود. پرونده از اداره کل راهی اداره شهرستان می‌شود، جایی که ماه‌گل یک بار دیگر هم پرونده تشکیل داده بوده ولی در آن زمان از فرط سرگردانی از ادامه راه منصرف شده بوده است اما گروه جوانان تصمیم گرفته‌اند او را همراهی کنند تا این بار راه را تا انتها ادامه دهد.

خوان چهارم؛ اداره ثبت احوال شهرستان

بعد از چند روز دوندگی، بهزاد و خانواده‌اش با همراهی دو نفر از اعضای گروه در اداره ثبت احوال شهرستان زاهدان در انتظار نوبت‌شان برای دریافت شناسنامه نشسته‌اند. مادر اضطراب دارد و نگران است می‌گوید: «شوهرم کلافه شده، می‌ترسم برگردم خونه عصبانی بشه و دوباره اذیتم کنه.» مرد جوان حرف نمی‌زند و فقط با خشم نگاه می‌کند. تمام روز همین‌طور بوده است. تصور می‌کنند همه مدارک تکمیل شده است که آنها را به باجه دریافت شناسنامه ارجاع داده‌اند. شماره آنها بعد از ساعتی انتظار از بلندگو اعلام می‌شود و به سمت پیشخوان سنگی که در آن سویش خانم کارشناس نشسته است، می‌روند.

بر خلاف برخورد خوب مدیر واحد کارشناس جوان نگاه و رفتاری حاکی از سوءظن دارد. تیر نگاهش متوجه دختر و پسر جوان همراه خانواده است و انگار باور نمی‌کند دو نفر از صبح منتظر نشسته باشند تا برای کودکانی شناسنامه بگیرند که با آنها نسبتی ندارند. بهناز خسته است و بی‌تابی می‌کند اما بهزاد همچنان آرام ایستاده و به پیشخوان چسبیده و لحظه‌ای نگاهش را از پوشه صورتی برنمی‌دارد. ماه‌گل به جای شناسنامه نامه‌ای به آنها تحویل می‌دهد که باید به کلانتری محل زندگی‌شان ارایه کنند.

خوان پنجم؛ کلانتری

درست در لحظه‌ای که بچه‌ها با جلدهای نوی شناسنامه پشت پیشخوان فاصله‌ای نداشتند و ماه‌گل و نامادری‌اش هر لحظه فکر می‌کردند که نام بچه‌های‌شان قرار است روی شناسنامه‌های سفید ثبت شود، نامه‌ای به دست‌شان دادند که باید برای تحقیق و بررسی به کلانتری محل بروند. ماه‌گل با چشمان اشک‌آلود ملتماسه به شوهرش نگاه می‌کند.

مرد برافروخته شده اما حرفی نمی‌زند و همگی از اداره شهرستان راهی کلانتری در منطقه شیرآباد در حاشیه زاهدان می‌شوند. ماموران کلانتری چشم‌شان که به دختر و پسر جوانی می‌افتد که به همراه یک خانواده ساکن شیرآباد برای گرفتن شناسنامه آمده‌اند، سوال جواب‌هایی می‌کنند و در توضیح می‌گویند خیلی‌ها ممکن است از افراد پول بگیرند تا برای‌شان شناسنامه تهیه کنند، باید مطمئن شویم نیت کسانی که به اینجا مراجعه می‌کنند خیر است.

یکی از ماموران کلانتری می‌گوید: «ثبت احوال آدرس اشتباهی داده وکلانتری نمی‌تواند تاییدیه‌ای مبنی بر این که بهزاد و خواهرش فرزندان این مرد هستند، ارایه دهد. این خانواده باید به اطلاعات نیروی انتظامی معرفی شوند و آنها بعد از چند روز نتیجه تحقیقات‌شان را به ثبت احوال اعلام می‌کنند.» مامور کلانتری نامه‌ای در جواب نامه ثبت احوال می‌نویسد و خانواده دوباره راهی اداره می‌شوند.


خوان ششم؛ ضامن کارمند یا جواز کسب؟

بچه‌ها با خیال این که امروز موعد گرفتن شناسنامه است از صبح زود پابه‌پای مادرشان آمده‌اند و حالا در گرمای ساعت یک ظهر کلافه شده‌اند اما از شدت خستگی دم نمی‌زنند. تشکیل پرونده چند روز طول کشیده بود و ماه‌گل تصور می‌کرد امروز آخرین روز است. بیشتر از دوندگی‌ها، نگران پدر بچه‌هاست که در این چند روزی که مجبور بوده در خانه بماند، چند بار او را کتک زده و بارها تهدید کرده اما ماه‌گل به خاطر بچه‌ها تحمل می‌کند و حاضر نیست شناسنامه و کارت ملی شوهرش را به او پس دهد.

کارشناس مسوول اداره ثبت‌احوال هنوز اصرار دارد کلانتری محل می‌تواند تحقیق کند و نامه تاییدیه نسبت پدر و فرزندی بدهد. می‌گوید رفتن به اطلاعات نیروی انتظامی روال را خیلی طولانی می‌کند و پیشنهاد می‌دهد مسیرهای قانونی دیگر را طی کنند. یکی از این مسیرها ضمانت دو نفر کارمند رسمی یا جواز کسب یکی از کاسبان محل است تا با ضمانت آنها شناسنامه صادر شود. اما این خانواده محروم نه جواز کسب دارند و نه دو آشنای کارمند. تلاش‌ها برای پیدا کردن ضامن کارمند هم بی‌فایده است. کسی حاضر نمی‌شود چنین ضمانتی را قبول کند.

نامه نیروی انتظامی بار دیگر به خانم کارشناس پشت پیشخوان ارجاع داده می‌شود. حرفی از ضمانت یا اطلاعات نیروی انتظامی نمی‌زند، به هیچ سوالی هم جواب نمی‌دهد. فقط نام زایشگاه محل ولادت کودکان را می‌پرسد و نامه‌ای برای زایشگاه می‌نویسد تا زایشگاه نسبت پدر و فرزندی را تایید کند.

ساعت از دو بعد از ظهر گذشته است و گرمای تابستان و سردرگمی در ادارات نه برای خانواده بهزاد و نه جوانانی که با آنها همراه شده‌اند، توانی برای رفتن به زایشگاه گذاشته است.

خوان هفتم؛ …

خوان هفتم می‌ماند برای روزی دیگر و بیم و امیدهای ماه‌گل و نامادری‌اش همچنان پابرجا هستند. دختر و پسر جوان هم درمانده‌اند که مدارک پدر بهزاد را به او تحویل بدهند یا باز هم تلاش کنند راضی نگهش دارند. از بیم خشونت‌های پدر با مشورت کارشناس اداره کل ثبت‌احوال، کارت ملی پدر را به او پس می‌دهند اما شناسنامه را نگه می‌دارند. از او قول می‌گیرند برای انجام باقی مراحل برگردد و پدرقولی می‌دهد که معلوم نیست چقدر می‌شود روی آن حساب کرد.

مادر بزرگ بهزاد با گریه و دعا خودش را در آغوش دختر جوان می‌اندازد و از او تشکر می‌کند که تنهای‌شان نگذاشته است. اشک‌هایش را با گوشه چادرش پاک می‌کند و به دامادش اشاره می‌کند و می‌گوید: « تا بچه‌ها شناسنامه نگیرند نمی‌ذارم جایی بره. خودم جلوشو می‌گیرم. خیالتون راحت.»

چشم‌های خسته بهزاد برای یک لحظه در نگاه بی‌حالت پدر گره می‌خورد. بهزاد به سرعت سرش را پایین می‌اندازد و با پاهایش به نوبت روی زمین دایره می‌کشد. بعد پوشه صورتی را از دست مادرش می‌گیرد و بی‌ هیچ حرفی به دست دختر جوان می‌دهد. معلوم نیست بهزاد و بهناز کوچک برای داشتن هویت باید چند خوان دیگر را طی کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر