چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۴

#ایران#iran# تهران - به یاد شهیدان قیام ۸۸ - نوشته‌ای از مادر ریحانه جباری

تاريخ: PM 3:36:10 1394/10/8


تجمع مادران- شعله پاکروان سمت چپ

تجمع مادران- شعله پاکروان سمت چپ


 
 
تهران - در یادبود شهیدان قیام عاشورای هشتاد و هشت، دست نوشته‌ای از شعله پاکروان مادر ریحانه جباری.
سال 88 هر لحظه در تب و تاب بودم. از سویی درگیریهای شغلی و روزمره و وضعیت روحی ریحان و خانواده‌ام، و از سوی دیگر تصاویری که در اینترنت یا صفحه تلویزیون یا حتی در خیابانها می‌دیدم.
با هر عکس از بخون غلتیدن جوانی، به خود میلرزیدم. هم برای آن سرو غرق خون، هم برای زنی که باغبان او بوده. وقتی بسته شدن چشم ندا را با آن وضوح می‌دیدم و صدای مردانه‌ای که در زمینه تصویر ناله می‌کرد ’ نه ندا نه خدای من ندا ’ می‌شنیدم، تاب از کف می‌دادم.
آن روزها دلم می‌خواست بشناسم مادر این شقایقهای روییده بر کف خیابانهای تهران را. کجا میدانستم که روزی در کنارشان می‌نشینم و گوش می‌کنم به حرفهایشان و تماشا می‌کنم لرزیدن خفیف چانه‌شان را وقتی از فرزندشان می‌گویند و از دلتنگی؟
کجا میدانستم که روزی چشمهای ژاله بار زنانی را می‌بینم که بعد از سالها، هنوز به‌دنبال تصویری از لحظه‌ی پرواز پاره تن می‌گردند؟
کجا می‌دانستم شهناز اکملی کیست یا شهین مهین فر یا حوریه فرجزاده که با همه‌ی وجودش بار رنج مادر را در عزای پسر بر دوش می‌کشد در غیاب مادر بیمارش؟ کجا میدانستم جمع شدن بر گور یک جوان چه آتشی در دل روشن می‌کند؟
امروز 6 دیماه است. روزی که برای آن زنان که می‌شناسم و از نزدیک با دردشان آشنا شده‌ام، معنایی متفاوت دارد.
روزی است که حاصل بیست و چند سال باغبانی‌شان به تیر جفا یا چرخ نامرد گردون، آتش گرفت و خاکسترش، خاک بر سر دنیا کرد. روزی است که مهتاب از شبهای این زنان ربوده شد، که ماهشان چهره در خاک کشید و خون.
روزی است که عشق اینان سربریده شد، به دست جفاکار بی‌مروت در قبال چند پر کاغذ، به نام اسکناس. بروی این زنان، خاک پاشیدند با بخون کشیدن پاره‌های تن و بجایش پول گرفتند. مزد گرفتند تا گورها را از بهترین جوانان پر کنند.
مزد پاکدامنی و عشق و محبت مادرانه‌ی این باغبانان را با خون فرزندانشان دادند.
وای بر ملتی که فراموش کند، لاله‌های این دشت بلا را، در روز عاشورای خونین 88، در 6 دیماه.
وای به من و ما اگر در کنار سیلاب اشک این زنان، اشک نریزیم و دستی بر شانه‌های لرزان آنان نگذاریم.
وای بر ما اگر دچار طاعون بی‌تفاوتی یا فراموشی شویم.

 
شهین و شهناز و حوریه جان!
غم و درد تان چنان با غم من آمیخته که نمی‌توانم تفکیکشان کنم. امروز شهرام و مصطفی و امیرارشد پسران من هستند و در خاک آرام غنوده‌اند. امروز بی‌تابم، مثل سوم آبانی که گذشت و اولین سالگرد داغ بر دل شدنم بود. امروز تنم درد می‌کند و چشمانم می‌سوزد. دست و پایم می‌پرد و بی‌قرارم. میدانی چرا؟ گمانم دیگر نمی‌دانم شعله‌ام یا شهین یا شهناز یا مادر شهرام؟ یکی شده‌ام با شما. میرقصم با شما در مجلس بی‌تاب سوگ بر جوان.
رقص آتش برای آتش در کنار آتش. آتشی گرم که از آتشکده‌ی زندگی نشات گرفته است. و آواز می‌خوانم در کنار شما. با شما. برای فرزندانمان. برای پسران مبارزمان ارشدترین امیرها، با حیاترین مصطفاها و پرشورترین شهرامها.
با پر شال خشک می‌کنم چشمان اشکبارم را. چشمان بارانی تان را. و شال را در باد رها می‌کنم تا داد بستانیم از بیدادها. چرا که باد با خود نجوای عاشقانه‌ی ما و سرود و نوای دلاورانه‌ی پسرانمان را خواهد برد به دور دستها و از آن سرودی انسان ساز خواهد ساخت که بر لبان کودکان‌زاده نشده، جاری خواهد شد.
گرامی باد یاد 9 جان نثار این سرزمین در 6 دیماه هشتادوهشت.
در آن روز خونین نه نفر برخاک افتادند. من هنوز با مادران شش نفر از آنان ملاقات نکرده‌ام. امیدوارم به‌زودی ببینم و بگویم از نوای آنان نیز.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر