عجایب شهر کجای دنیا است؟ / رسول بداقی
- آژانس ايران خبر
شاید عجایب شهر برای خوانندهٔ این واژه
چندان توجه برانگیز نباشد، اما به گمانم خواندن این نوشتار توجه هر انسان
با احساسی را به این نقطه ازدنیا جذب خواهد کرد.
در همین نزدیکیها، در میان هیاهوی خیابانها و تکاپوی مردم برای زندگی! با فاصلهٔ اندکی از دانشگاه کرج، همانجا که گروهی از انسانها آمدهاند که از علوم گوناگون درس زندگی بگیرند، گروهی دیگر درس مرگ میاموزند .
بی گمان دیوارهای ۴ متری، درب فولادی، سیمهای خاردار و برجکهای نگهبانی،
که هر لحظه آماده شلیک هستند، برای رهگذران آنجا عادی تر از خوردن آب و تماشای تلوزیون است، اما از دید کسی که یک روز، در آن کشتار گاه عواطف و احساسات انسانی، داغ زندان بر پیشانی دلش نهاده است، میداند که سوز این سخن از کیجا تا به کجاست.
جزیره نیست، اما به سلامت از آن رهیدن اقبال میخواهد، کویر نیست، اما نیشها و شلاقها و گرسنگیها و فحاشیها و رفتارهای غیر انسانی، در آن دست کمی از سوزش آفتاب کویر و بادها و رملهای جان گزای کویر ندارد، هر نامی را میتوان بدان نهاد به جز نامهای نیک انسانی و اخلاقی. القابی همچون کشتارگاه عواطف و اندیشهها و اخلاقها و انسانیت ها، برازندهٔ شرایطی است که در آنجا فراهم است. بی رحمی و شقاوت و بد دهنی غباری است که از آن توفان، آنجا بر تن رهگذرانش مینشیند.
مصطفی یکی از سربازانی است که در این کشتارگاه دوران سربازی آش را میگذارند، او ۳ ماه است که از خانه دور است، مصطفی با اندوه بسیار میگوید: در طول این ۳ ماه ۱۵ کیو وزن کم کرده است که نیازی به گفتن او نیست زیرا سؤ تغذیه از چهرهاش هویداست، مصطفی در یک کلام میگوید، کارمان گرسنگی کشیدن است، خوراک هرروز ما برنج نیم دانه و سویای حیوانی است، آبگوشت را با سویا، خورشت سبزی را با سویا، استانبولی پلو را با سویا، برنج نیمه دانه را با سویا، سوپ را با سویا به خورد ما میدهند.
مصطفی میگوید:هر کسی از راه میرسد عقدههایش را بر سر ما خالی میکند، ما شدیم زمین پستی که فاضلاب شهر بر سرش فرو میریزد. آنقدر به ما غذا میدهند که فقط بتوانیم ماشهٔ اسلحه را بفشاریم یا در برجک نگهبانی تکان بخوریم، سگهای شکاری آنان ۱۰۰ میلیون تومان برایشان ارزش دارد، اما جان ما سربازها ۱۰ هزار تومان هم برایشان ارزش ندارد، غذای هر روز سگها گوشت است اما غذای هرروز سربازها برنج نیمه دانه و سویاست.
مصطفی آرام آرام، دردی را بیان میکند،که گفتنش را بیهوده میداند، او داغ فقر مالی خانواده را نیز با خود داشت. به همان آرامی سخن گفتنش شعلههای اشک از گوشههای چشمش به گوشههای لبش میکشید، و مرا نیز با خود سوزاند. این نخستین باری نبود که جگر من بر آتش دردهای هموطنانم کباب میشد.
نا خود آگاه روزی را به یاد آوردم که انسانی شرافتمند را در قرنطینهٔ زندان لخت مادر زاد کرده بودند تا اعضای بدن و لباسهایش را تفتیش کنند مبادا با خود وسیلهای آورده باشد که از جنایت آنان تصویر برداری کند، یا صدایش را ضبط کند، یا سیم کارت یا رم با خود آورده باشد، و آن مرد با شرافت از این هتک حرمت و حیثیت که در حق او به ناحق روا داشته شده بود به عنوان یک فاجعه اخلاقی و انسانی یاد میکرد.
آن مرد با شرافت نیز آرام آرام اشک بر گونه و موهای سفیدش روان شد، آن مرد فقط به خاطر اشتباه دیگران و ضامن شدن در بانک برای چند روزی گذرش به آن زندان افتاده بود. او تحصیل کردهٔ دانشگاه بود و شغل آبرومندی داشت، اما ماموران آموخته بودند که آبروی دیگران برایشان آب و نان نمیشود، آن مرد شرافتمند با گریه میگفت: از این پس رجایی و رجایی شهر و زندان و زندانبان و قاضی و قضاوت نقشی بر ذهن من زده است که بمب اتم بر ذهن باز ماندگان هیروشیما و ناکازاکی زده است.
آخرین سخن او این بود: آیا فقط بمب است که انسان را نابود میکند و فاجعه میافریند؟ با تهی کردن انسان از انسانیتش نیز نابود کنند و فاجعه بار است؟
آن مرد شرافتمند هنوز به درون زندان نیامده بود و حکایت کاندمها و سرنگها و قرصها و متادونها و مواد مخدر و آدمکشیها شپشها و سایر جنایات نا گفتنی در درون زندان را ندیده و نشنیده بود.
من هم شایسته ندیدم که پیام آور زشتیهای اخلاقی انسانها در شرایط سخت و ناگوار باشم.
رسول بداقی
زندان رجایی شهرکرج
شهریور ۹۲
در همین نزدیکیها، در میان هیاهوی خیابانها و تکاپوی مردم برای زندگی! با فاصلهٔ اندکی از دانشگاه کرج، همانجا که گروهی از انسانها آمدهاند که از علوم گوناگون درس زندگی بگیرند، گروهی دیگر درس مرگ میاموزند .
بی گمان دیوارهای ۴ متری، درب فولادی، سیمهای خاردار و برجکهای نگهبانی،
که هر لحظه آماده شلیک هستند، برای رهگذران آنجا عادی تر از خوردن آب و تماشای تلوزیون است، اما از دید کسی که یک روز، در آن کشتار گاه عواطف و احساسات انسانی، داغ زندان بر پیشانی دلش نهاده است، میداند که سوز این سخن از کیجا تا به کجاست.
جزیره نیست، اما به سلامت از آن رهیدن اقبال میخواهد، کویر نیست، اما نیشها و شلاقها و گرسنگیها و فحاشیها و رفتارهای غیر انسانی، در آن دست کمی از سوزش آفتاب کویر و بادها و رملهای جان گزای کویر ندارد، هر نامی را میتوان بدان نهاد به جز نامهای نیک انسانی و اخلاقی. القابی همچون کشتارگاه عواطف و اندیشهها و اخلاقها و انسانیت ها، برازندهٔ شرایطی است که در آنجا فراهم است. بی رحمی و شقاوت و بد دهنی غباری است که از آن توفان، آنجا بر تن رهگذرانش مینشیند.
مصطفی یکی از سربازانی است که در این کشتارگاه دوران سربازی آش را میگذارند، او ۳ ماه است که از خانه دور است، مصطفی با اندوه بسیار میگوید: در طول این ۳ ماه ۱۵ کیو وزن کم کرده است که نیازی به گفتن او نیست زیرا سؤ تغذیه از چهرهاش هویداست، مصطفی در یک کلام میگوید، کارمان گرسنگی کشیدن است، خوراک هرروز ما برنج نیم دانه و سویای حیوانی است، آبگوشت را با سویا، خورشت سبزی را با سویا، استانبولی پلو را با سویا، برنج نیمه دانه را با سویا، سوپ را با سویا به خورد ما میدهند.
مصطفی میگوید:هر کسی از راه میرسد عقدههایش را بر سر ما خالی میکند، ما شدیم زمین پستی که فاضلاب شهر بر سرش فرو میریزد. آنقدر به ما غذا میدهند که فقط بتوانیم ماشهٔ اسلحه را بفشاریم یا در برجک نگهبانی تکان بخوریم، سگهای شکاری آنان ۱۰۰ میلیون تومان برایشان ارزش دارد، اما جان ما سربازها ۱۰ هزار تومان هم برایشان ارزش ندارد، غذای هر روز سگها گوشت است اما غذای هرروز سربازها برنج نیمه دانه و سویاست.
مصطفی آرام آرام، دردی را بیان میکند،که گفتنش را بیهوده میداند، او داغ فقر مالی خانواده را نیز با خود داشت. به همان آرامی سخن گفتنش شعلههای اشک از گوشههای چشمش به گوشههای لبش میکشید، و مرا نیز با خود سوزاند. این نخستین باری نبود که جگر من بر آتش دردهای هموطنانم کباب میشد.
نا خود آگاه روزی را به یاد آوردم که انسانی شرافتمند را در قرنطینهٔ زندان لخت مادر زاد کرده بودند تا اعضای بدن و لباسهایش را تفتیش کنند مبادا با خود وسیلهای آورده باشد که از جنایت آنان تصویر برداری کند، یا صدایش را ضبط کند، یا سیم کارت یا رم با خود آورده باشد، و آن مرد با شرافت از این هتک حرمت و حیثیت که در حق او به ناحق روا داشته شده بود به عنوان یک فاجعه اخلاقی و انسانی یاد میکرد.
آن مرد با شرافت نیز آرام آرام اشک بر گونه و موهای سفیدش روان شد، آن مرد فقط به خاطر اشتباه دیگران و ضامن شدن در بانک برای چند روزی گذرش به آن زندان افتاده بود. او تحصیل کردهٔ دانشگاه بود و شغل آبرومندی داشت، اما ماموران آموخته بودند که آبروی دیگران برایشان آب و نان نمیشود، آن مرد شرافتمند با گریه میگفت: از این پس رجایی و رجایی شهر و زندان و زندانبان و قاضی و قضاوت نقشی بر ذهن من زده است که بمب اتم بر ذهن باز ماندگان هیروشیما و ناکازاکی زده است.
آخرین سخن او این بود: آیا فقط بمب است که انسان را نابود میکند و فاجعه میافریند؟ با تهی کردن انسان از انسانیتش نیز نابود کنند و فاجعه بار است؟
آن مرد شرافتمند هنوز به درون زندان نیامده بود و حکایت کاندمها و سرنگها و قرصها و متادونها و مواد مخدر و آدمکشیها شپشها و سایر جنایات نا گفتنی در درون زندان را ندیده و نشنیده بود.
من هم شایسته ندیدم که پیام آور زشتیهای اخلاقی انسانها در شرایط سخت و ناگوار باشم.
رسول بداقی
زندان رجایی شهرکرج
شهریور ۹۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر