پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۳

غزل خداحافظي» مولوی

  طبله عطار نوشته شده توسط همبستگي ملي
«رو سر بنه به بالین، تنها مرا رهاکن
ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلاکن»

شب پنجشنبه 16دسامبر 1273میلادی (پنجم جمادي‌الآخر 672 هجری قمری) مولوی در شهر قونيه، بي‌قرار و آرام، آخرين ساعتهاي زندگيش را مي‌گذراند. مراد و همدل و همزبانش، حسام‌ الدّين چَلَپي، و فرزندش، سلطان وَلد بر بالين او نشسته بودند. سنگيني ماتم و غم, حضورِ سهمگين خود را بر بندبند خانه گسترده بود. «حضرت سلطان ولد از خدمت بي‌حدّ و رقّت بسيار و بي‌ خوابي، به ‌غايت ضعيف شده بود و دائم نعره‌ ها مي ‌زد و جامه‌ ها پاره مي‌ كرد و نوحه‌ ها مي‌ نمود و اصلاً نمي‌غُنود (نميخوابيد).
حضرت مولانا فرمود: بهاء الدين، من خوشم. برو، سري بِنه و قدري بياسا. چون حضرت ولد سرنهاد و روانه شد، [مولانا] اين غزل را فرمود و چَلپي حسام‌ الدّين مي ‌نوشت و اشكهاي خونين مي ‌ريخت» (مَناقِب‌العارفين, افلاكي).
   مولوي در اين غزل، از غربت، تنهاييِ هميشگي، سودازدگي و بلاي سامان ‌كُش عشق، سخن مي ‌گويد كه سراسر زندگيش را در زير فرمان خود داشتند. اين شعر گويي خلاصۀ زندگي اوست:

رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن/ ترك من خراب شبگرد مبتلا كن

ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها/ خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن

از من گريز تا تو، هم در بلا نيفتي/ بگزين رهِ سلامت، ترك ره بلا كن

دردي است غير مردن آن را دوا نباشد/ پس من چگونه گويم، اين درد را دوا كن

در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم/ با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن

گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرّد/ از برق اين زمرّد، هين! دفعِ اژدها كن
   ـ (=پیشینیان ما بر این باوربودند که برق زمرّد، چشم اژدها را کورمی کند)

   سي ‌سال آخر عمر مولانا، نمايانگرِ پيچ و تاب عاشقي است كه از معبود و مراد خود، شمس تبریزی، يعني از همۀ هستي خود، جدا مانده است. غزليات پرشور كلّيات شمس يادگار اين بي‌تابيهاي مولوي است و در آخرين غزل او نيز به‌روشني پيداست و نشان از اين دارد كه درد عشق دردي است كه «غير مردن آن را دوا نباشد».
مولوي در غروب روز پنچشنبه (16دسامبر), در پي بيماري يي كه ظاهراً «تب مُحرِقه» (=تيفوس) بود, به سنّ 68 سالگي درگذشت؛ در همان روزهاي اواخر پاييز كه شمس محبوبش در 28سال پيش, ناگاه و بيخبر, براي هميشه, او را تنها گذاشته بود.
در مراسم خاكسپاريِ پيكر مولوي, نه تنها مسلمانان كه مسيحيان و يهوديان قونيه نيز شركت داشتند.

به روزِ مرگ چو تابوت منروان باشد/ گمان مبر که مرا درد اينجهان باشد

براي من مگري و مگو دريغ دريغ/ به دوغِ ديو درافتي(=فریب دیو را بخوری) دريغ، آن باشد

جنازه ‌ام چو ببيني مگو فِراق فِراق/ مرا، وصال و ملاقات، آن زمان باشد

مرا به گور سپاري مگو وداع وداع/ که گور، پردۀ جمعيّت جِنان (=بهشت) باشد

فروشدن چو بديدي برآمدن بنگر/ غروبِ، شمس (=خورشید) و قَمر(=ماه) را چرا زبان باشد؟

کدام دانه فرورفت در زمين که نرُست/ چرا به دانۀ انسانَت اين گمان باشد؟

مولانا «مردي بي تكلّف, ساده و نيك محضر بود... در مجلس او از هردستي, مردم راه داشتند. حتّي يك تَرسا (=مسیحی)ي مست مي توانست در سَماع (=رقص عارفانه) او حاضر شود و شور و عربده بكشد... در بردباري و شكيبايي حوصله يي كم مانند داشت. طالبِ علمي كه با صوفيه دشمني داشت, بر سر جمع با (=به) وي گفت: از مولانا نقل كنند كه جايي گفته است "من با هفتاد و سه مذهب يكي ام, آيا اين سخن, مولانا گفته است؟" گفت: "آري, گفته ام". آن مرد زبانِ طَعن (=سرزنش) بگشاد و مولانا را دشنام داد. مولانا بخنديد و گفت: "با اين نيز كه تو مي گويي يكي ام". يكرنگي و صلح جويي او تا بدين حدّ بود و با رِند و زاهد و گَبر (=زرتشتي) و ترسا چنين مي زيست»   (با كاروان حُلّه, دكتر عبدالحسين زرّين كوب, ص 231).
     مولانا را در تربتِ (=مزار) پدرش بهاء وَلَد در «اِرم باغچۀ» قونيه به خاك سپردند. بعدها دو تن از مريدان مولوي (=معين الدّين پروانه و عَلَم الدّين قيصر) بر سر تربت او بنايي ساختند كه به «قُبّة خَضرا» معروف شد.
(مزار مولانا در شهر قونیه در ترکیۀ فعلی)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر