غزل خداحافظي» مولوی
«رو سر بنه به بالین، تنها مرا رهاکن
ترکِ منِ خرابِ شبگردِ مبتلاکن»
شب پنجشنبه 16دسامبر 1273میلادی
(پنجم جماديالآخر 672 هجری قمری) مولوی در شهر قونيه، بيقرار و آرام،
آخرين ساعتهاي زندگيش را ميگذراند. مراد و همدل و همزبانش، حسام الدّين
چَلَپي، و فرزندش، سلطان وَلد بر بالين او نشسته بودند. سنگيني ماتم و غم,
حضورِ سهمگين خود را بر بندبند خانه گسترده بود. «حضرت سلطان ولد از خدمت
بيحدّ و رقّت بسيار و بي خوابي، به غايت ضعيف شده بود و دائم نعره ها
مي زد و جامه ها پاره مي كرد و نوحه ها مي نمود و اصلاً نميغُنود
(نميخوابيد).
حضرت مولانا فرمود: بهاء الدين،
من خوشم. برو، سري بِنه و قدري بياسا. چون حضرت ولد سرنهاد و روانه شد،
[مولانا] اين غزل را فرمود و چَلپي حسام الدّين مي نوشت و اشكهاي خونين
مي ريخت» (مَناقِبالعارفين, افلاكي).
مولوي در اين غزل، از غربت،
تنهاييِ هميشگي، سودازدگي و بلاي سامان كُش عشق، سخن مي گويد كه سراسر
زندگيش را در زير فرمان خود داشتند. اين شعر گويي خلاصۀ زندگي اوست:
رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن/ ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها/ خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن
از من گريز تا تو، هم در بلا نيفتي/ بگزين رهِ سلامت، ترك ره بلا كن
دردي است غير مردن آن را دوا نباشد/ پس من چگونه گويم، اين درد را دوا كن
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم/ با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرّد/ از برق اين زمرّد، هين! دفعِ اژدها كن
ـ (=پیشینیان ما بر این باوربودند که برق زمرّد، چشم اژدها را کورمی کند)
سي سال آخر عمر مولانا،
نمايانگرِ پيچ و تاب عاشقي است كه از معبود و مراد خود، شمس تبریزی، يعني
از همۀ هستي خود، جدا مانده است. غزليات پرشور كلّيات شمس يادگار اين
بيتابيهاي مولوي است و در آخرين غزل او نيز بهروشني پيداست و نشان از اين
دارد كه درد عشق دردي است كه «غير مردن آن را دوا نباشد».
مولوي در غروب روز پنچشنبه
(16دسامبر), در پي بيماري يي كه ظاهراً «تب مُحرِقه» (=تيفوس) بود, به سنّ
68 سالگي درگذشت؛ در همان روزهاي اواخر پاييز كه شمس محبوبش در 28سال پيش,
ناگاه و بيخبر, براي هميشه, او را تنها گذاشته بود.
در مراسم خاكسپاريِ پيكر مولوي, نه تنها مسلمانان كه مسيحيان و يهوديان قونيه نيز شركت داشتند.
به روزِ مرگ چو تابوت منروان باشد/ گمان مبر که مرا درد اينجهان باشد
براي من مگري و مگو دريغ دريغ/ به دوغِ ديو درافتي(=فریب دیو را بخوری) دريغ، آن باشد
جنازه ام چو ببيني مگو فِراق فِراق/ مرا، وصال و ملاقات، آن زمان باشد
مرا به گور سپاري مگو وداع وداع/ که گور، پردۀ جمعيّت جِنان (=بهشت) باشد
فروشدن چو بديدي برآمدن بنگر/ غروبِ، شمس (=خورشید) و قَمر(=ماه) را چرا زبان باشد؟
کدام دانه فرورفت در زمين که نرُست/ چرا به دانۀ انسانَت اين گمان باشد؟
مولانا «مردي بي تكلّف, ساده و
نيك محضر بود... در مجلس او از هردستي, مردم راه داشتند. حتّي يك تَرسا
(=مسیحی)ي مست مي توانست در سَماع (=رقص عارفانه) او حاضر شود و شور و
عربده بكشد... در بردباري و شكيبايي حوصله يي كم مانند داشت. طالبِ علمي كه
با صوفيه دشمني داشت, بر سر جمع با (=به) وي گفت: از مولانا نقل كنند كه
جايي گفته است "من با هفتاد و سه مذهب يكي ام, آيا اين سخن, مولانا گفته
است؟" گفت: "آري, گفته ام". آن مرد زبانِ طَعن (=سرزنش) بگشاد و مولانا را
دشنام داد. مولانا بخنديد و گفت: "با اين نيز كه تو مي گويي يكي ام".
يكرنگي و صلح جويي او تا بدين حدّ بود و با رِند و زاهد و گَبر (=زرتشتي) و
ترسا چنين مي زيست» (با كاروان حُلّه, دكتر عبدالحسين زرّين كوب, ص
231).
مولانا را در تربتِ
(=مزار) پدرش بهاء وَلَد در «اِرم باغچۀ» قونيه به خاك سپردند. بعدها دو تن
از مريدان مولوي (=معين الدّين پروانه و عَلَم الدّين قيصر) بر سر تربت او
بنايي ساختند كه به «قُبّة خَضرا» معروف شد.
(مزار مولانا در شهر قونیه در ترکیۀ فعلی)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر