چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۳

دو خاطره و يك تعهد


moghavemat dcd74
خاطرة اول:
خانم صادق را زياد ديده و زياد با او صحبت كرده بودم، اما اولين خاطره يي كه از او دارم و سالهاست كه هر موقع به يادش ميافتم اين خاطره برايم تداعي ميشود، مربوط به بيست و چند سال پيش است.
فكر ميكنم 8، 9 سالم بود، مراسم سالگرد يكي از شهداي سازمان بود و من را هم با خود به آن مراسم برده بودند. در مراسم، من در كنار خانم صادق نشسته بودم. وقتي كه مراسم اصلي تمام شد، خانم صادق با نگاه مهربانش از من پرسيد، ميداني اسمت، اسم كيه؟ گفتم اسم دائيمه! خانم صادق با مهرباني دستي به صورتي كشيد و آرام به من گفت اسمت، اسم دائي ات نيست، اسم يك مجاهده و تو بايد جاي او را براي سازمان پركني. اگر بگذاري كه جاي او خالي بماند، خميني را خوشحال كرده اي...
خاطرة دوم:

اگر اشتباه نكنم ارديبهت سال 1381 بود، آن زمان نزديك به 2 سال بود كه من به سازمان آمده بودم و آن روز براي انجام كاري به بغداد رفته بودم. در بغداد كارمان تمام نشد و به ناچار آن شب را در بغداد در يكي از پايگاههايمان (پايگاه طباطبايي) مانديم، آن شب بطور اتفاقي من و برادر يعقوب كه بعدها فهميدم او را پهلوان يعقوب هم صدا ميكنند با هم در يك اتاق پايگاه بوديم. برادر يعقوب در حين سلام و احوالپرسي گرم، متوجه شد كه من به تازگي به سازمان آمده ام و بعد از شام به من گفت دوست دارم بدانم كه چطور سازمان را انتخاب كردي و لحظات انتخابت را برايم بگويي... آن شب من و برادر يعقوب تا ساعت 3 صبح بيدار بوديم. او چنان با اشتياق به صحبتهاي من گوش ميكرد كه من متعجب شده بودم كه چه چيزي در اين داستان او را اينقدر مجذوب خود كرده است؟
آخر حرفهايم برادر يعقوب به من گفت؛ ميداني داستان مجاهد شدن هر مجاهد عين داستان تكامل شيرين است، داستان قيمتي كه داده و داستان مراحل و آزمايشاتي كه پشت سر گذشته است اما، هميشه بدان كه در اين مسير، برخلاف سنت رايج آدم هر چقدر بيشتر قيمت ميدهد بايستي بيشتر بدهكار شود، بدهكار خلقي كه تو به عنوان مجاهد بدهكارشان هستي، بدهكار همه آن كودكان فقير و مردم محروم و دختران و پسران هم سن و سال خودت كه زير ستم آخوندها هستند. و بعد پهلوان يعقوب با فروتني خاص خودش برايم از مسير انتخاب خودش گفت؛ و من كه فكر ميكردم خودم چه قيمتي داده ام و چه آزمايشاتي پشت سرگذاشته ام فهميدم كه در مقايسه با او تازه اول راه هستم...
دو خاطره را، يكي را به ياد خانم صادق و ديگري به ياد پهلوان يعقوب، از اينرو نوشتم كه فكر ميكنم كه هر دو آنها در نقاطي از مسير زندگي و مبارزه در راهنمايي من نقش بزرگي داشتند و برگردنم حق دارند. آنروز كه من كودكي بودم خانم صادق با گفتن يك جمله به من ياد داد كه نام يك شهيد، چگونه برايم مسؤليت ميآورد و من نميتوانم از كنار اين موضوع بي تقاوت رد شوم و آنروز كه يك جوان كم تجربه در امر مبارزه بودم برادر يعقوب با جملاتي محكم ولي دلنشين به من ياد داد كه چگونه يك مجاهد و يك انقلابي ميبايست هميشه بدهكار خلقش باشد و اتقاقاً قيمت دادن برايش به معناي بدهكاري بيشتر باشد، امروز اما هر دوي آنها پركشيده اند و من مانده ام.
من مانده ام، اما خوب ميدانم كه آنها ناظرند. آنها و هزاران هزار ديگر بر من و ما ناظرند كه چگونه مسيري را كه آنها با ارزش هايشان شاخص گذاري كرده و با خون خودشان آن ارزشها را مستحكم كردند، ما ادامه ميدهيم، بنابراين من مانده ام و يك تعهد؛ آري تعهد به اينكه ما اين مسير را ادامه ميدهيم و بي شك به سرانجام ميرسانيم. مهم نيست كه تا سرانجام اين مسير چند تن از ما سر بر زمين گذاشته، به عهد خود وفا خوhهند كرد و چند نفر سرانجام مسير را خواهند ديد. چيزي كه مهم است، سرانجام محتوم و قطعي اين مسير است؛ سرنگوني رژيم آخوندي و آزادي و سعادت خلق قهرمان ايران و ما مجاهدين براي تحقق اين تعهد سر از پا نميشناسيم.
محمد مهدي محسني
رزمگاه ليبرتي ـ آذر 93

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر