سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۳

برخیز و رخش سرکش خود زین کن!

  طبله عطار
حمید مصدّق، شاعر و حقوقدان معروف ایرانی، در 10بهمن1318 شمسی در شهرضای استان اصفهان زاده شد و در 7آذر 1377، در 59سالگی در تهران درگذشت.
در سال 1340ش، نخستین دفتر شعرش، منظومۀ «درفش کاویان»، را منتشرکرد که در همان سال توقیف شد و تا سال 1357 اجازۀ چاپ نیافت. منظومۀ بسیار معروف «آبی، خاکستری، سیاه» را در سال 1343 منتشر کرد و به دنبال آن منظومۀ «در رهگذار باد» (دربردارندۀ شعرهایی که از سال 1345تا47 سرود) و منظومۀ «از جداییها» که شامل شعرهایی است که از سال 1348تا51 سروده شد. در سالهای پایانی عمر سرودن منظومۀ دیگری با نام «هستی» را آغازکرد که تنها توانست «پیش درآمد» و بخشی از آن را زیر عنوان «تا بارگاه خِرَد؛ بارگاه توس» را بسراید و با مرگ نابه هنگامش در 7آذر 1377 ناتمام ماند.
   حمید مصدّق دربارۀ چگونگی پدیدآمدن «پرچم کاویانی» چنین گفت: « در مورد منظومۀ "درفش کاویان"، که سروده ام، باید بگویم: در سال 1339 من دانشجویی بودم که در دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران درس می خواندم. در آن دوران بسیاری از دانشجویان پنهان و آشکار مبارزاتی علیه رژیم انجام می دادند و این خوشایند مسئولان دانشگاه نبود.

   یک روز یکی از استادان در کلاس درس با اشاره به نارضایتی دانشجویان گفت: برخی از دانشجویان شکایت می کنند که در جامعه برای جوان کار پیدا نمی شود، این فقط یک بهانه است از شما دانشجویان. برای هر یک که داوطلب هستید، حاضرم فوراً کار پیدا کنم. امّا فکر نمی کنم شما اهل کار و تلاش باشید. حالا چه کسی می خواهد کار کند؟ فوراً از جایم بر خاستم و گفتم: من استاد، حاضرم کار کنم. من در حقیقت نیاز به کار کردن نداشتم، امّا برای این که حرف دوستان دانشجویم را به کرسی بنشانم، داوطلب کار شدم. استاد فکری کرد و گفت: فردا صبح به دیدنم بیا تا تو را سر کار بفرستم. روز بعد به دیدنش رفتم. استاد نشانی یکی از کوره های آجرپزی را که در جنوب شهر تهران بود، به من داد و گفت: با صاحب کوره صحبت کرده ام قرار شده از فردا در آن جا مشغول کار بشوی.
   صبح با عزمی جزم لباس کار پوشیدم و روانه شدم. در آجرپزی مرا مأمور کوره کردند. کاری طاقت فرسا در اوج گرمای تابستان. به مدت هشت ساعت کنار کوره می ایستادم و حرارت آن را زیر نظر می گرفتم. هنگام شب در جمع کارگران می نشستم و با درد و رنج زندگی آنها آشنا می شدم. کارگران مردان تهیدستی بودند که به خاطر بیکاری، همراه زن و فرزند، از روستاها به تهران آمده بودند و در حلبی آباد در کنار کوره های سوزان، زندگی فلاکت بار داشتند. نیمی از کارگران را کودکان تشکیل می دادند. این کودکان را در روستاهای خراسان و یا آذربایجان در مقابل پرداخت مبلغ ناچیزی از والدینشان جدا کرده و با کامیون به کوره ها آورده بودند تا کار کنند.
     دیدن این زندگی فلاکت بار و این گروه ستمدیده، که حاصل دسترنجشان به جیب عده یی سرمایه دار می رفت، دلم را سخت به درد می آورد. بعضی شبها تا سحر می نشستم و به حال و روز این درد مندان فکر می کردم.
     در همین شبها بود که منظومۀ "درفش کاویانی" در ذهنم بسته شد و شروع به سرودن کردم. هر شب قسمتی از منظومه را می نوشتم و شب بعد در جمع کارگران می خواندم و می خواستم شعرم برای آنها قابل درک باشد. می بایست شعر من برای آنها تصویرگر و احساس بر انگیز باشد. در غیر این صورت خود راضی نمی شدم. به طور کلی شعر جز این نیست. اگر شاعر نتواند در قالب واژه ها به مخاطبانش تصویر و احساسش را منتقل کند، سروده اش شعر نیست.
     هر قسمت از شعر را که برایشان می خواندم نظرهایشان را می پرسیدم و به خلوتم که بر گشتم در سروده هایم تجدید نظر می کردم. سر انجام شعرم به پایان آمد و آن چه را که به نام منظومۀ "درفش کاویانی" می خوانید حاصل آن روزها و شبهای همنشینی با دردمندان کوره های آجر پزی است».
بخشی از منظومۀ «پرچم کاویان»:
   «... زمانی دور/ در ایرانشهر/ همه در بیم
نفس در تنگنای سینه‌ ها محبوس/ همه خاموش.
و هر فریاد در زنجیر/ و پای آرزو در بند
هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش/
فضای سینه از فریادها پر بود و لب خاموش.
و باد سرد/ چونان کولی ولگرد/
به هر خانه، به هر کاشانه سر می‌کرد/
و با خشمی خروشان/
شعلۀ روشنگر اندیشه را می‌کشت
شب تاریک را تاریک‌تر می‌کرد.

نه کس بیدار/ نه کس را قدرت گفتار
همه در خواب/همه خاموش...

در آن دوران/ در ایران‌شهر/
همه روزش چو شبها تار/
همه شبها ز غم سرشار.
نه در روزش امیدی بود/
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود/
نه یک دل در تمام شهر شادان بود...»

ـ در چنین ظلمتِ بیدادی بود که کاوۀ آهنگر پرچم کاویانی را برافراشت و با فریاد بیدادنشستگان را به خیزش و قیام فراخواند:
«...شما را تا به چند آخر/
نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن؟
شما را تا به کی باید/
در این ظلمت‌سرا عمری به سر بردن؟
به پا خیزید/
کف دستانتان را قبضۀ شمشیر می‌باید/
کمان‌داران‌تان را در کمانها تیر می‌باید/
شما را عزمی اکنون راسخ و پی‌گیر می‌باید/
شما را این زمان باید/
دلی آگاه/
همه با هم‌دگر هم‌راه/
نترسیدن ز جان خویش/
روان گشتن به سوی دشمن بدکیش/
نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان‌آزار/
شکستن شیشۀ نیرنگ/
بریدن رشتۀ تزویر/
دریدن پردۀ پندار.
اگر مردانه روی آرید و بردارید/
از روی زمین از دشمنان آثار/
شود بی‌ شک/
تن و جان‌تان ز بند بندگی آزاد/
 دلها شاد.
تن از سستی رها سازید/
روان‌ها را به مهر اورمزدا آشنا سازید/
از آن ماست پیروزی...»
ـ بخشی از شعر «آبی، خاکستری، سیاه»:
«...با من اكنون چه نشتنها، خاموشیها/
با تو اكنون چه فراموشیهاست.
چه كسی می خواهد/ من و تو ما نشویم/ خانه اش ویران باد!
من اگر ما نشویم، تنهایم/
تو اگر ما نشوی/ خویشتنی
از كجا كه من و تو/ شور یكپارچگی را در شهر/ باز برپا نكنیم؟
از كجا كه من و تو/ مشت رسوایان را وا نكنیم؟

من اگر برخیزم/ تو اگر برخیزی/ همه برمی خیزند!
من اگر بنشینم/ تو اگر بنشینی/
چه كسی برخیزد؟
چه كسی با دشمن بستیزد ؟
چه كسی/ پنجه در پنجۀ هر دشمن دون/ آویزد؟
دشتها نام تو را می گویند/
كوهها شعر مرا می خوانند.
كوه باید شد و ماند/
رود باید شد و رفت/
دشت باید شد و خواند.
در من این جلوۀ اندوه ز چیست؟/
در تو این قصۀ پرهیز كه چه؟
در من این شعلۀ عصیان نیاز/ در تو دمسردی پاییز كه چه؟
حرف را باید زد/
درد را باید گفت.
سخن از مهر من و جور تو نیست/
سخن از/ متلاشی شدن دوستی است/
و عبث بودن پندار سرورآور مهر...
سینه ام آینه یی ست/ با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار/
آشیان تهیِ دست مرا/ مرغ دستان تو پر می سازند.
آه مگذار، كه دستان من آن/
اعتمادی كه به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد!
آه مگذار كه مرغان سپید دستت/
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد/
من چه می گویم، آه!
با تو اكنون چه فراموشیها/
با من اكنون چه نشستها، خاموشیهاست.
تو مپندار كه خاموشی من/ هست برهان فراموشی من.
من اگر برخیزم/ تو اگر برخیزی/ همه برمی خیزند.
ـ بخشی از منظومۀ «در رهگذار باد»:
«... بشکن/ طلسم حادثه را/ بشکن
مُهر سکوت از لب خود بردار/
منشین به چاهسار فراموشی/
بسپار گام خویش به ره/ بسپار.
تکرار کن حماسۀ خود/ تکرار.

چندان سرود سوگ/ چه می خوانی؟
نتوان نشست در دل غم/ نتوان/
از دیده سیل اشک چه می رانی؟
سهرابمُرده راست، غمی سنگین/ امّا
غمی که افکند از پا نیست/
برخیز و/ رخش سرکش خود زین کن/
امّید نوشدارویِ تو از کیست؟
سهرابمرده ایّ و غمت سنگین/
بگذر ز نوشدارویِ نامردان/
چشم وفا و مهر نباید داشت/
ای گُرد دردمند ز بی دردان/
افراسیاب خون سیاوش ریخت/
بیژن به دست خصم به چاه افتاد/
کو گُردی تو، ای همه تن خاموش
کو مردی تو ای همه جان ناشاد!
اسفندیار را چه کنی تمکین؟
این پرغرورِ مانده به بندِ "من"!
تیر گَزینِ خود به کمان بگذار/
پیکان به چشم خیره سرش بشکن/
چاه شغاد مایۀ مرگ توست/
از دست خویش بر تو گزند آید/
خویشی که هست مایۀ مرگ خویش/
باید شکست جان و تنش/ باید...»
    
«از ما به مهربانی یادآرید»
   «... از ما چنان که باید و شاید/ کاری نرفته است...
تنها/ چشم امید ما به شما مانده ست/
ای سروهای سبز جوان/
ای جنگل بزرگ جوانانِ سروقد!
گفتیم با بطالت پدر از بیم/
بیعت نمی کنیم و/ نکردیم
امّا بر جمع ما چه رفت/
که مفتون شدیم و راه/ راندیم بر تباه؟
دیدیم/ اینجا نه رستگاری/ که هول زار تباهی بود/ پایان سر به راهی...
اینک رسیده ساعت ما،/
تنها/ چشم امید ما به شما مانده ست/
ای سروهای سبز جوان!/ ای جنگل بزرگ جوانان1
تا استوارتر به بر آیید/ و همصدا بسرایید:
"ما سروهای سبز جوانیم/
در چار فصل سال/
سرسبز و سرفراز می مانیم".
چشم امید ما به شما مانده ست.
گر ابرهای تیره سفر کردند/ و
نور روشن فردا را دیدید/
از ما به مهربانی یاد آرید/
از ما که در تمام شب عمر/
در جستجوی نور سحر پرسه می زدیم.
در خاطر آرزوی ما را/ بسپارید
از ما به مهربانی/ یاد آرید!»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر