کمپین فعالین بلوچ – اول مهر در کشور
عزیزم ایران غوغای عجیبی بر پا بود و شادابی و طراوت بر سراسر ایران پهناور
رخت افکنده بود. نسیم علم جانهای پژمرده را نوازش میداد و بوی عطر آگین
آن در هر منزل میپچید. اهالی علم و دانش از این نسیم فرح بخش قوت روح و
جان میگرفتند و به خود میبالیدند؛ ولی از آن طرف بیسوادن از فرط شرم و
حیا سر به پائین میگرفتند.
دانش آموزان از هر طرف کتاب به دست گرفته و به مدارس می رفتند؛ چنانکه
در این روز بیرون خانه قدم زدنی میکردم و نگاهم را به دانش آموزان دبستانی
دوختم که هر کدام از فرط خوشحالی و شادابی خنده بر لب هایشان نقش میبست و
صورتهایشان چون انار قرمز میشد. و هر یکی کیف، کفش و لباسهای نویش را
برای دیگران به معرض نمایش میگذاشت و آن از فیلمی که دیشب تماشا کرده بود
میگفت و دیگری از برنامه کودک میگفت و… .
لحظهای به دنیای کودکانهام فرو رفتم و خاطرات بیست سال پیش را در
صفحهی ذهنم مرور میکردم که ناگه یکی از دانشآموزان با لباسهایی کهنه،
چندی کتاب و ظاهری بسیار نگران کننده فکرم را از دنیای خیال به عالم حقیقت
کشاند و نگاهم را به سوی خودش جلب کرد. لحظهی بعد با گفتن سلام کنارم
ایستاد، دستش را گرفتم و گفتم: پسرجان چرا مثل بقیه همکلاسیها خوشحال
نیستی؟ در جوابم گفت: عموجان چطور خوشحال شوم! در حالیکه از نعمت لباس،
کفش و کیف محروم هستم و همین تازهگیها آموزگار گفته: بایستی مبلغ ده هزار
تومان برای پول بیمه بیاورم. از آن طرف مادرم پول ندارد و میگوید: ترک
تحصیل کنم.
به او گفتم مگر پدرت چه کاره است؟ بعد از سکوتی غم انگیز ـ که اشک در
چشمان معصومش حلقه زده و چون مرواریدی بر گونههایش جاری بودـ گفت: چند سال
قبل پدر و برادر بزرگترم برای لقمه نانی به گازوئیل کشی روی آورده بودند.
در روزی از آن روزها نیزوی انتظامی تعقیب شان میکند و با شلیک گلوله پدرم و
برادرم را مورد هدف قرار میدهد که بر اثر آن پدرم به کام مرگ فرو میرورد
وبرادرم مجروح میشود. با سخنان او غم سراپای بدنم را فرا گرفت و شوکه شدم
که چه چارهی بندیشم؟ چاره نیافتم جز اینکه با این جمله: «عزیزم خداوند
بزرگ هست و این تقدیر او است» دلداریش دهم.
راستی نمی دانم چه بنویسم؟ چرا کودکان در این میهن اسلامی با این سادگی
از نعمت تحصیل محروم میشوند؟ و این در حالی است که کودکان معصومی در این
سرزمین شب را به امید فردایی بهتر سپری میکنند و هر روزشان از روز قبل
وخیمتر است؛ اما با این حال نمی دانم چرا شب و روز در تلاش هستیم تا
صندلیهای میدان آزادی را عوض کنیم و خبر نداریم که در جایی از کشور
عزیزمان دانش آموزان به امید صندلیهایی دسته دوم بروی زمین
نشستهاند.پاسخی منطقی برای این جمله نمییابم که چرا حدود پنج میلیارد
سالانه فقط به حساب مربی فوتبال واریزمیشود؟ و چندین میلیارد به کارگردان
تلوزیونی تعلق میگیرد؟
آیا واقعا مسؤلین خبر دارند که طفلان معصوم بلوچستان هنوز هم در خانه
های کپری و یا خشتی و گلی تحصیل میکنند؟ مگر فراموش کردیم که سال گذشته
معلمی فداکار در بلوچستان زیر آوار همین دیوارهای خشتی و گلی برای نجات جان
دانش آموزان معصومش جام شهادت را سر کشید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر