.
20.12.2017
زانیار مرادی زندانی سیاسی که حدود ۹ سال است زیر حکم اعدام در
زندان های ایران گذران حبس میکند طی نامه ای سرگشاده به بهانه تولد ۱۶
سالگی خواهر نوجوانش، با نگارش دلنوشته ای او را خطاب قرار داده
است
متن کامل این دلنوشته که به هدف نشر در اختیار هرانا قرار گرفته عینا در پی می آید :
لرزش چوبه داری که تبدیل به طنین سیم های سهتار شد
۹
سال گذشت ۹سال که شب و روزش را با حکم غیر انسانی اعدام سپری کردم. در این
مدت طولانی همیشه چند متر طناب و چند تکه چوب را در تمام لحظات در کنارم
احساس کردم و خیلی شب ها حتی به دار آویزان شدن خود را دیده ام.
۹
سال است که شب و روزش به چوبه دار و طنابی که قرار است آنرا به دور گردنم
بیاندازند می اندیشم اما به جایی نرسیدم جز اینکه خود را با این اندیشیدن
خسته کردم. هر بار با اعدام کردن جوانان در این سرزمین احساس میکردم که
نوبت من هم فرا رسیده است.
تا اینکه تصمیم گرفتم در ذهنم تصویر دیگری از طناب را بسازم که اگر روزی برای حلق آویز شدن به آن نزدیک شدم هراسی نداشته باشم.
تصویر
چوبه داری که در ذهنم به سهتار تبدیل شد و طنابش را سیم های آن تجسم
کردم. اینگونه شد که تصمیم گرفتم خود سهتار را درست کنم تا هر بار که به
اعدام فکر میکنم به جای دلهره و نگرانی از آن با نواختن سهتار و نواهایش
احساس آرامش کنم.
اینگونه هراس لرزش
طناب دار را با دوران انگشت هایم بر سیم های سهتار فراموش کردم. اکنون که
دوسال است خواب این لرزش غیرانسانی را به طنین سهتار تبدیل کرده ام و با
آن غم دوری ۹ ساله از پدرم و مادر و بزرگ شدن “دیده” ام که حسرت آن به دلم
ماند و تنها آرزویم نواختن نغمه زندگی برای دیدار دوباره ی “دیده” ام است
سالهای زندان را به ۹ سال رساندم.
“دیده”
ام نازنین ترین زندگیم، شاید یادت نباشد ولی میتوانی از پدر و مادرم بپرسی
غوغای رقص و پایکوبی بعد از به دنیا آمدنت را و جنجالی که بر سر انتخاب
نام تو برپا شده بود و من نامت را “دیده” گذاشتم که روزی
دیده گانم باشی و اینگونه این روز ها در فراغ دیدار تو همگان میدانند که
بهار زندگانیم را جز تو کسی نیست و امید فردای آزادی ام نواختن نوایی است
پر از آلام و دردهای دوری تو.
خواهر
عزیزم “دیده” جانم سالهاست که دیده گانم جز دیوار هایی بلند و سیم های
خاردار زندان چیزی به خود ندیده و آینده ای مبهم که در انتظارمان نشسته
است. میخواهم از این فاصله های دور در پی بزرگ شدنت چند کلامی با تو سخن
بگویم کلمات و جملاتی که هضم کردنش بی شک برایت سخت خواهد بود، اگر درد ها و
ناگفته هایم به همین کاغذ پاره ها ختم شود.
“دیده”
ام یگانه معنای زیستن و دوست داشتن این روز ها که ۱۶ ساله گشته ای و فضای
زندگی بی شک برایت معنایی فراتر از شادی ها و خنده های کودکانه است، با تو
از این زندگانی که در انتظارت است میخواهم سخن بگویم ولی سخنانم نه از درد
ها و رنج های چند ساله ی زندان، شکنجه و تبعید است و نه سخن از سوزش شلاق
های نشسته بر تنم و نه هیچ سخنی دیگر از خودم، با تو میخواهم از فراموشی
این دردها و رنج ها در قدم گذاشتن بر زندگانیت سخن بگویم، نه زندگانی ای نه
برای زنده مانی بلکه برای عشق ورزیدن به انسان و انسانیت.
دیده
ام همه هستیم از تو خواهشی دارم که اگر دیداری بینمان نبود بذر انتقام و
کینه بخاطر متحمل شدن این شکنجه ها و زندان ها و حکم ناعادلانه و غیر
انسانی را در دل خود نکاری که انتقام ما لبخند کودکانمان خواهد بود، به
دنیایی بهتر از امروز بیاندیش که در آن ارزش انسان نه رنگ پوستش است نه
مذهب و نه جنسیتش است.
اگر چه این روز ها این هنر بند پروران گریزان از هنر سه تارم را شکستند، ولی نغمه ها و مارش این دوسال همدلی سه تارم را هرگز نتوانند از من بگیرند که گر هزاران بار و هزاران بار دگر با پوتین هایشان بر آن فرود آیند باز هزاران و هزاران بار دگر اگر نتوانم با دستانم آن را بسازم در قلبم آن را برای تو خواهم سرود.
دیده ام، رویای آزادی ام، شاید از خود بپرسی مگر میشود عزیزت را به دار بیاویزند و فراموش کنی؟!
آری
نازنین ام حق با توست و نمیشود فراموش کرد ولی اگر قرار باشد امید زندگی
ات را با انتقام سپری کنی بی شک آن دنیای زیبایی که لایق توست در این حس گم
میشود، حسی که شب ها و روزها در سلول های انفرادی و زیر شکنجه به آن
اندیشیدم و باور من شده است که با کینه هایمان نباید بدلی از این مغز های
مسمومی که مردمانمان را به زنجیر کشیده اند شویم.
امیدم آن است که فراسوی هر رنگ و مذهب و جنسیتی خود را بیابی و جایگاه انسانیت را با عشق به کودکان سرزمینمان تقسیم کنی که این روز ها در خون و آتش می غلتد و بهارش را تو و هم نسل های تو باید شکوفا کنند و بهاری که در آن رهایی زن رهایی انسان است و جواب هم صدایی ها دیگر پلیس ضد شورش نیست.
زانیار مرادی / زندان رجایی شهر کرج – ۲۹ آذرماه ۹۶
=
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر