یک رفتگر
«داستانكی كه می خوانید بیان جلوه ای از ارمغان شوم آخوندها برای مردم ایران است كه هموطنی آن را از مشهد فرستاده است».
رفتگر
جارو بهدست کنج جدول خیابون را بهدقت جارو میکرد و چیزایی با خودش
زمزمه میکرد، آواز میخوند، یا دعا میکرد؟ معلوم نبود! در همان حال زیر
پلهی نانوایی محلهشان مردی رو دید که کز کرده و خودشو به دیوار نانوایی
چسبونده شاید گرمش بشه. رفتگر جاروشو کنار گذاشت، یک کم اینور و انور نگاه
کرد که یه وقت کسی نبیندش، آروم رفت کنار مرد نشست که از تنهایی درش بیاره.
اشک روی چهره مرد تنها آرام آرام میغلطید. رفتگر دلش گرفت از حال و
احوالش پرسید، مرد نیم نگاهی به رفتگر کرد و جواب نداده بلند شد تا باز از
خودش و رفتگر و زندگی فرار کنه، توی حال خودش نبود، خسته و درمانده وارد
خیابون شد که یکباره یک تاکسی شبکار، یعنی یک پیکان زهوار در رفته نتونست
خودشو کنترل کنه و زد به مرد و پرتش کرد وسط خیابون. حالا راننده تاکسی بود
و آه و نالههایی که با نالههای آرام مرد ادغام شده بود و رفتگر هم یک
تماشاچی دستپاچه که نمیدونست چکارکنه. تلفنم که نداشت، راننده تاکسی هی به
مرد میگفت آقا کجات دردمیکنه، تو رو خدا بگو کجات درد میکنه؟ و مرد
همانطورکه آرام آرام داشت چشماشو میبست فقط میگفت دلم، خدایا دلم،
چنددقیقه بعد پزشک به راننده آمبولانس گفت: مرده ببرینش!
... .. رفتگر بعداً به همسایهها میگفت، آخه بیچاره باید کدام درددلش رو میگفت آنقدر درد توی دلش زیاد بود که دنبال بهونهای برای مردن بود، تا مردم نگن ترسو بود و خودکشی کرد.
... .. رفتگر بعداً به همسایهها میگفت، آخه بیچاره باید کدام درددلش رو میگفت آنقدر درد توی دلش زیاد بود که دنبال بهونهای برای مردن بود، تا مردم نگن ترسو بود و خودکشی کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر