23.12.2015
مهدی فتحی / دبیر ریاضی ناحیه یک سنندج
زنگ اول به داخل کلاس می روم. به رسم عادت به بچه ها می گویم که لقمه هایشان را بیرون بیاورند و میل نمایند.خودم نیز لقمه ام را بیرون آورده و با بچه ها در کلاس صبحانه مختصری می خوریم.
از شما چه پنهان در کلاس من ساعت صبحانه وجود دارد . و حدود ده تا پانزده دقیقه از کلاس هایی که اول صبح می روم را به خوردن لقمه هایی اختصاص می دهم که گاها فقط نان خشک است.
خودم نیز بعضی روزها فقط نان خشک با خود به مدرسه می برم.تا آنهایی که نان خشک می آورند خجالت نکشند و راحت تر لقمه شان را در آورده و میل نمایند.
بعد از خوردن لقمه ، بلند می شوم که تمرین ها و تکالیفی که جلسه قبل به آنها داده ام را بررسی کنم.
می بینم چند نفر تکالیفشان را انجام نداده اند.آنها را به پای تخته آورده و در گوشه ای از کتاب ریاضیشان یادداشتی برای خانواده هایشان می نویسم و می گویم این را به پدرتان بدهید تا امضا کرده و به مدرسه بیاید.
یکی می گوید پدرم فوت کرده است. یکی دیگر می گوید پدرم پیش ما نیست و آن یکی نیز می گوید می شود به مادرم بگویم؟ و توضیحی در مورد پدر نمی دهد.و…
می گویم اشکالی ندارد.هر کدام از اعضای خانواده تان که امضا کردند و آمدند قبول است.
زنگ تمام شده و در زنگ دوم به کلاس دیگری می روم. و باز همین ماجرا دوباره تکرار می شود.
و زنگ سوم نیز…
فردای آن روز یکی دو نفر از مادر های پیری که وادارشان کرده بودم به مدرسه بیایند سراغ من را می گیرند و خود را معرفی می کنند. قبل از اینکه من دهان باز کنم شروع به درد دل می کنند. و از درد ها و مشکلات زندگیشان می گویند.
و من خشکم می زند ، و فقط گوش می دهم. و از خودم متنفر می شوم که چرا به این مادران سال خورده و رنج کشیده زحمت دادم، و وادارشان کردم که با آن اوضاع جسمی و در این هوای سرد به مدرسه بیایند…
یکی از مادران می گوید : شوهرش فوت کرده و هیچ منبع درآمدی ندارند.مستمری ناچیزی از بیمه می گیرند .که چون شوهرش زن دیگری هم داشته باید آن را نیز نصف کنند.
می گوید : پسرش تابحال چندین بار تهدید کرده است که خودش را خواهد کشت. می گوید : در خانواده شوهرش تابحال دو نفر خودکشی کرده اند . و این سابقه باعث شده است که زبانش کند شود و نتواند چیزی به پسر بگوید و وادارش کند کاری انجام دهد.
می گوید پسر بزرگترش هم همین رفتار را دارد و همین تهدید ها را می کند . و دست به سیاه و سفید نمی زند. نه درس می خواند و نه کار می کند. و تا کمی بهش فشار می آورم فورا تهدید به خودکشی می کند.
نمی دانستم چه بگویم؟ از یک طرف این دو تا بچه دارند با این تهدید از مادر پیرشان سواستفاده کرده و از زیر کار و درس و… در می روند. از طرف دیگر حتی یک هزارم درصد هم اگر جدی بگویند و چنین اقدامی بکنند چه؟
بچه هستند دیگر.نمی شود رفتارشان را پیش بینی کرد.
فقط می توانم بگویم آقا نخواستیم.ریاضی پیشکشتان. شما سر کلاس و در مدرسه باش.تمرین و تکلیف و ریاضی فدای زیربنای وجودت. فقط زنده باش.
از قضای روزگار در همان مدرسه ، همین امسال یک مورد خودکشی داشته ایم. و بنده به شخصه قصد ندارم خدای نا خواسته دومینش را هم تجربه کنیم.
و این ماجرای بیشتر مدرسه ها و دانش آموز های ماست…
یکی پدرش معتاد است و در گوشه خانه افتاده و نه تنها کار نمی کند ، بلکه حتی اگر جیره موادش را ندهند، وسایل خانه را فروخته تا خود را بسازد و درد نکشد.
یکی پدرش فوت کرده و دو تا زن و کلی بچه را جاگذاشته است و از این دنیا رفته است.
یکی تنها منبع درآمدشان یارانه ای است که هرماه دولت با هزار منت و ندارم ندارم به حسابشان واریز می کند.
یکی پدرشان ولشان کرده است و زن دیگری گرفته است.
و یکی پدرش را بخاطر حمل و قاچاق مواد مخدر اعدام کرده اند.
آن یکی پدرش بیکار است و ماه هاست که نتوانسته است مخارجشان را تامین کند.
یکی پوکی استخوان دارد و هربار چندین میلیون تومان خرج عملش است.
و یکی دیگر مادرشان فوت کرده است . و پدر سرکار است . و خودش و دو تا بچه کوچکتر از خودش ، بیشتر اوقات در خانه تنها هستند.
و قس علیهذا…
با خودم فکر می کنم. من از جان این بچه ها چه می خواهم ؟ آخر چگونه می شود از آنها خواست که درس معادلات جبری در ریاضی را یاد بگیرند؟ وقتی بخاطر جبری که بهشان تحمیل شده است، معادلات زندگیشان اینگونه به هم خورده است.
آخر چگونه می شود به این ها یاد داد که با استدلال ، قضایای هندسی را ثابت کنند؟
وقتی وضعیت زنگیشان با هیچ استدلالی ثابت نمی شود.
با کدامین استدلال می شود ثابت کرد که در منطقه ای که سرشار از معادن و منابع زیرزمینی است زندگیشان اینگونه باشد؟
قلمم خشک می شود و چند روزی یارای نوشتن ندارد. اما اگر من ننویسم و دردها را فریاد نزنم پس چه کسی بنویسد؟ مگر معلم رسالتش چیست ؟ یعنی رسالت من فقط تدریس درس هایی است که هیچ سنخیتی با اوضاع زندگی شاگردانم
ندارد؟
مگر می شود این چیزها را نادیده گرفت؟
بعضی ها کجایند و اینها کجایند؟
یکی سوار بر ماشین چهارصد میلیونی اش از کنار آن یکی می گذرد که حتی پول سوار شدن تاکسی را ندارد.
بخاری ماشین را روشن کرده و از ترانه ای که روشن کرده است دارد لذت می برد. آنقدر شاسی ماشینش بلند است که نمی تواند به پایین نگاه کند و بیچارگان را ببیند.
و آن یکی دستش را در زیر بغلش می کند که لااقل دستانش گرم شوند.آخر جیب هایش سوراخ است و لباس هایش نازک.
پاهایش یخ بسته است.آخر کفش هایش زمستانی نیست و پاهایش خیس خیس است. و تند تند راه می رود تا گرمش شود.
وقتی…
از مدارسمان کم می کنیم و به تعداد کمپ های ترک اعتیادمان می افزاییم.
از دانش آموزانمان می گیریم و خرج نگهداری زندانیانمان می کنیم.
از تعداد معلمانمان کم می کنیم و به تعداد مامورانمان اضافه می کنیم.
از تعداد کلاس هایمان کم می کنیم و به تعداد کلانتری ها و بازداشت گاه هایمان اضافه می کنیم.
سرویس های مدارسمان را حذف می کنیم و در عوض تعداد گشت های ارشادمان را زیاد می کنیم.
این داستان جامعه ماست…
براستی جامعه مان را به کجا برده ایم؟
چه وقت می خواهیم فکری اساسی به حالش بکنیم؟
امنیتمان را با زور می خواهیم تامین کنیم؟
تا کی نمی خواهیم به این باور برسیم که با آموزش صحیح و اصولی می توان جامعه را به اوج شکوفایی رساند؟ چرا به این فکر نمی کنیم که اینهایی که از مدارس فراریشان می دهیم همانهایی هستند که فردا باید بدنه اصلی جامعه را تشکیل دهند؟
کودکان کار ، بچه های بازمانده از تحصیل ، افراد آموزش ندیده که وجودشان پر از نفرت و کینه و عقده است فردا بزرگ می شوند و جامعه را تشکیل می دهند.
حتی آنهایی را هم که آموزش می دهیم فقط مغزشان را پر از ریاضی و فیزیک و علوم و تاریخ و جغرافیا و… می کنیم.
بی جهت نیست که دستم به نوشتن نمی آید. از کجا بنویسم؟ از چه بنویسم؟ کدام دردها را بنویسم؟
فقط می توانم بگویم :
متاسفم که نمی توانم همه را بنویسم…
زنگ اول به داخل کلاس می روم. به رسم عادت به بچه ها می گویم که لقمه هایشان را بیرون بیاورند و میل نمایند.خودم نیز لقمه ام را بیرون آورده و با بچه ها در کلاس صبحانه مختصری می خوریم.
از شما چه پنهان در کلاس من ساعت صبحانه وجود دارد . و حدود ده تا پانزده دقیقه از کلاس هایی که اول صبح می روم را به خوردن لقمه هایی اختصاص می دهم که گاها فقط نان خشک است.
خودم نیز بعضی روزها فقط نان خشک با خود به مدرسه می برم.تا آنهایی که نان خشک می آورند خجالت نکشند و راحت تر لقمه شان را در آورده و میل نمایند.
بعد از خوردن لقمه ، بلند می شوم که تمرین ها و تکالیفی که جلسه قبل به آنها داده ام را بررسی کنم.
می بینم چند نفر تکالیفشان را انجام نداده اند.آنها را به پای تخته آورده و در گوشه ای از کتاب ریاضیشان یادداشتی برای خانواده هایشان می نویسم و می گویم این را به پدرتان بدهید تا امضا کرده و به مدرسه بیاید.
یکی می گوید پدرم فوت کرده است. یکی دیگر می گوید پدرم پیش ما نیست و آن یکی نیز می گوید می شود به مادرم بگویم؟ و توضیحی در مورد پدر نمی دهد.و…
می گویم اشکالی ندارد.هر کدام از اعضای خانواده تان که امضا کردند و آمدند قبول است.
زنگ تمام شده و در زنگ دوم به کلاس دیگری می روم. و باز همین ماجرا دوباره تکرار می شود.
و زنگ سوم نیز…
فردای آن روز یکی دو نفر از مادر های پیری که وادارشان کرده بودم به مدرسه بیایند سراغ من را می گیرند و خود را معرفی می کنند. قبل از اینکه من دهان باز کنم شروع به درد دل می کنند. و از درد ها و مشکلات زندگیشان می گویند.
و من خشکم می زند ، و فقط گوش می دهم. و از خودم متنفر می شوم که چرا به این مادران سال خورده و رنج کشیده زحمت دادم، و وادارشان کردم که با آن اوضاع جسمی و در این هوای سرد به مدرسه بیایند…
یکی از مادران می گوید : شوهرش فوت کرده و هیچ منبع درآمدی ندارند.مستمری ناچیزی از بیمه می گیرند .که چون شوهرش زن دیگری هم داشته باید آن را نیز نصف کنند.
می گوید : پسرش تابحال چندین بار تهدید کرده است که خودش را خواهد کشت. می گوید : در خانواده شوهرش تابحال دو نفر خودکشی کرده اند . و این سابقه باعث شده است که زبانش کند شود و نتواند چیزی به پسر بگوید و وادارش کند کاری انجام دهد.
می گوید پسر بزرگترش هم همین رفتار را دارد و همین تهدید ها را می کند . و دست به سیاه و سفید نمی زند. نه درس می خواند و نه کار می کند. و تا کمی بهش فشار می آورم فورا تهدید به خودکشی می کند.
نمی دانستم چه بگویم؟ از یک طرف این دو تا بچه دارند با این تهدید از مادر پیرشان سواستفاده کرده و از زیر کار و درس و… در می روند. از طرف دیگر حتی یک هزارم درصد هم اگر جدی بگویند و چنین اقدامی بکنند چه؟
بچه هستند دیگر.نمی شود رفتارشان را پیش بینی کرد.
فقط می توانم بگویم آقا نخواستیم.ریاضی پیشکشتان. شما سر کلاس و در مدرسه باش.تمرین و تکلیف و ریاضی فدای زیربنای وجودت. فقط زنده باش.
از قضای روزگار در همان مدرسه ، همین امسال یک مورد خودکشی داشته ایم. و بنده به شخصه قصد ندارم خدای نا خواسته دومینش را هم تجربه کنیم.
و این ماجرای بیشتر مدرسه ها و دانش آموز های ماست…
یکی پدرش معتاد است و در گوشه خانه افتاده و نه تنها کار نمی کند ، بلکه حتی اگر جیره موادش را ندهند، وسایل خانه را فروخته تا خود را بسازد و درد نکشد.
یکی پدرش فوت کرده و دو تا زن و کلی بچه را جاگذاشته است و از این دنیا رفته است.
یکی تنها منبع درآمدشان یارانه ای است که هرماه دولت با هزار منت و ندارم ندارم به حسابشان واریز می کند.
یکی پدرشان ولشان کرده است و زن دیگری گرفته است.
و یکی پدرش را بخاطر حمل و قاچاق مواد مخدر اعدام کرده اند.
آن یکی پدرش بیکار است و ماه هاست که نتوانسته است مخارجشان را تامین کند.
یکی پوکی استخوان دارد و هربار چندین میلیون تومان خرج عملش است.
و یکی دیگر مادرشان فوت کرده است . و پدر سرکار است . و خودش و دو تا بچه کوچکتر از خودش ، بیشتر اوقات در خانه تنها هستند.
و قس علیهذا…
با خودم فکر می کنم. من از جان این بچه ها چه می خواهم ؟ آخر چگونه می شود از آنها خواست که درس معادلات جبری در ریاضی را یاد بگیرند؟ وقتی بخاطر جبری که بهشان تحمیل شده است، معادلات زندگیشان اینگونه به هم خورده است.
آخر چگونه می شود به این ها یاد داد که با استدلال ، قضایای هندسی را ثابت کنند؟
وقتی وضعیت زنگیشان با هیچ استدلالی ثابت نمی شود.
با کدامین استدلال می شود ثابت کرد که در منطقه ای که سرشار از معادن و منابع زیرزمینی است زندگیشان اینگونه باشد؟
قلمم خشک می شود و چند روزی یارای نوشتن ندارد. اما اگر من ننویسم و دردها را فریاد نزنم پس چه کسی بنویسد؟ مگر معلم رسالتش چیست ؟ یعنی رسالت من فقط تدریس درس هایی است که هیچ سنخیتی با اوضاع زندگی شاگردانم
ندارد؟
مگر می شود این چیزها را نادیده گرفت؟
بعضی ها کجایند و اینها کجایند؟
یکی سوار بر ماشین چهارصد میلیونی اش از کنار آن یکی می گذرد که حتی پول سوار شدن تاکسی را ندارد.
بخاری ماشین را روشن کرده و از ترانه ای که روشن کرده است دارد لذت می برد. آنقدر شاسی ماشینش بلند است که نمی تواند به پایین نگاه کند و بیچارگان را ببیند.
و آن یکی دستش را در زیر بغلش می کند که لااقل دستانش گرم شوند.آخر جیب هایش سوراخ است و لباس هایش نازک.
پاهایش یخ بسته است.آخر کفش هایش زمستانی نیست و پاهایش خیس خیس است. و تند تند راه می رود تا گرمش شود.
وقتی…
از مدارسمان کم می کنیم و به تعداد کمپ های ترک اعتیادمان می افزاییم.
از دانش آموزانمان می گیریم و خرج نگهداری زندانیانمان می کنیم.
از تعداد معلمانمان کم می کنیم و به تعداد مامورانمان اضافه می کنیم.
از تعداد کلاس هایمان کم می کنیم و به تعداد کلانتری ها و بازداشت گاه هایمان اضافه می کنیم.
سرویس های مدارسمان را حذف می کنیم و در عوض تعداد گشت های ارشادمان را زیاد می کنیم.
این داستان جامعه ماست…
براستی جامعه مان را به کجا برده ایم؟
چه وقت می خواهیم فکری اساسی به حالش بکنیم؟
امنیتمان را با زور می خواهیم تامین کنیم؟
تا کی نمی خواهیم به این باور برسیم که با آموزش صحیح و اصولی می توان جامعه را به اوج شکوفایی رساند؟ چرا به این فکر نمی کنیم که اینهایی که از مدارس فراریشان می دهیم همانهایی هستند که فردا باید بدنه اصلی جامعه را تشکیل دهند؟
کودکان کار ، بچه های بازمانده از تحصیل ، افراد آموزش ندیده که وجودشان پر از نفرت و کینه و عقده است فردا بزرگ می شوند و جامعه را تشکیل می دهند.
حتی آنهایی را هم که آموزش می دهیم فقط مغزشان را پر از ریاضی و فیزیک و علوم و تاریخ و جغرافیا و… می کنیم.
بی جهت نیست که دستم به نوشتن نمی آید. از کجا بنویسم؟ از چه بنویسم؟ کدام دردها را بنویسم؟
فقط می توانم بگویم :
متاسفم که نمی توانم همه را بنویسم…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر