28.5.2017
محمد
میگوید: نزدیک بود از تشنگی بمیریم. این قصه سهماه پیش است که پدرش او
را دوباره به ایران فرستاد با چند نفر از اقوامشان که هیچکدام از مرز
ایران نگذشتند و بعد از تیراندازی و فرار دستگیر شدند. کسی که او را به
همراه چند بچه دیگر از زاهدان به تهران آورد، فراموش کرده بود برایشان آب
بخرد
.
گزارشی از خبرگزاری حکومتی روزنامه شهروند : بعد از پیادهرویهای طولانی، یک
لیوان آب به قیمت ١٥هزار تومان به آنها فروخت. محمد حالا ١٢ساله است و
نخستینبار دوسالونیم قبل با پدرش برای کار به ایران آمد، کار در مغازه
لوازم یدکی. محمد دوسال تمام مادرش را ندید و یک روز صبح نتوانست از جایش
بلند شود، دستها و پاهایش ازکارافتادند و دکترها هیچ تشخیصی برای
بیماریاش ندادند. سه هفته در بیمارستان خوابید، پدرش، کارگری روزمزد از
کار بیکار شد. محمد تمام این دوسال فقط خواب مادرش را دیدهبود. روانپزشک
گفت بیماریاش بهخاطر دلتنگی است. پدرش را راضی کردند او را به افغانستان
پیش مادرش برگرداند و ٢٤ساعت بعد، محمد دوید و فوتبال بازی کرد. حالا او
دوباره برگشته است
.
بچهها
از روستاهای کنار کوهها آمدهاند و در دشتها دویدهاند. هر کدام به
سویی. در بیابان به دور از هم پخش شدهاند و گاه گمشدهاند تا ماموران
مرزبان پیدایشان نکنند، صدای تیراندازی شنیدهاند و فرار کردهاند. ١٥نفری
روزها در پژویی پنهان شدهاند و گرسنگی و تشنگی کشیدهاند تا برسند به
ایران، تهران و در میدان امامخمینی پیاده شوند، بیایند بازار ناصرخسرو،
شوش و مولوی، در کارگاههای خیاطی، کفاشی و نساجی، در مغازههای لوازم یدکی
و قطعات خودرو، پادویی کنند، بار ببرند و بیاورند و ماهی یک بار دستمزدشان
را دستنخورده بدهند دست «حوالهگر» که برساند به خانوادهشان، در
روستاهای مرزی افغانستان. بچهها تنها آمدهاند، همه با هم و بدون خانواده.
عید سهسال قبل همهشان دفترنقاشیها را به دفتر خانه کودک ناصرخسرو پس دادند و گفتند این دفترها خرابند، خط ندارند و از جعبه مدادرنگی، فقط مدادهای سیاه و قرمز را برای خود نگهداشتند، گفتند بقیهاش به درد نمیخورد. بچههایی که تابهحال نقاشیکردن ندیده بودند.
امید که یکماه است از افغانستان آمده، هنوز نمیتواند در کلاسهای درس خانه کودک شرکت کند، فارسی ایران از زبانی که در روستایشان در مرز افغانستان به آن حرف میزنند، دور است. دور مثل مسیری که از هرات به پاکستان آمد و از آنجا به زاهدان و کرمان و بعد به تهران رسید، پیش برادر ١٠سالهاش. نگاه میکند به سفیدی کاغذ و مدادهای رنگی، مدادها را برمیدارد و تهشان را روی میز شیشهای میکشد. سر به زیر و کلاه به سر که از باران بیامان صبح امروز خیس شده.
بچههای دیگر به کلاس درس رفتهاند و تا ساعت ٩:٣٠ صبح وقت درس خواندن دارند، بعد دواندوان باید خودشان را برسانند به مغازهها، کارگاهها و چرخهایی که منتظرشان است و صاحبکاری که اگر شانس بیاورند، حاضر است وقت شکستگی دست و پا بهخاطر افتادن جعبههای بار و چپشدن چرخ، آنها را به بیمارستان برساند. اگر شانس بیاورند، اجازه میدهد یک روزشان را به مسابقه فوتبال بگذارنند. اگر هم نگذارد باز هم اینجا خوب است، صدای انفجار نمیآید و صدای تیراندازی مسلسلی که یک بار عمه یا خالهشان را درحال عبور کشته است.
ساعت ٧ونیم صبح، فوتبال را رها کرده و در پنج کلاس خانه کودک جا گیر شدهاند. از ٧ تا ١٧ ساله، سواد یاد میگیرند بدون اینکه کارنامهای رسمی و مدرکی داشته باشند. شاید بعد از اینکه خواندن و نوشتن یاد گرفتند و ریاضیشان خوب شد، به جای گذاشتن جعبه روی دوششان، بنشینند در دفتر انبار و فاکتور بنویسند و سفارش بگیرند.
دلشان به فوتبال خوش است
بیشتر بچههایی که تنها آمدهاند در خیابانهای اطراف ناصرخسرو مثل خیابان امیرکبیر در لوازم یدکیها و لوازم جانبی خودروها پادویی و بار جابهجا میکنند. هر ساعتی از روز و شب که بار بیاید باید بیدار شوند و کار کنند. شبهای عید دیگر کار زمان ندارد و گاهی تا صبح طول میکشد. کوچکترها، آنها که آبدارچی هستند و مغازهها را تمیز میکنند حدود ٤٠٠ تا ٥٠٠هزار تومان و بزرگترها که روی چرخ کار میکنند ٨٠٠هزارتومان تا یکمیلیون درآمد دارند.
آنهایی که تازه آمدهاند زیر ماهی ٤٠٠هزار تومان هم کار میکنند.
هیچ بچهای برای خودش لباس و خوراکی نمیخرد و همه را به حوالهگرها
میدهد، مگر پول آن پنجشنبهها و جمعههایی که برای خودشان کار میکنند،
اگر پیغامی نیامده باشد که چرا فلانی بیشتر از تو برای خانوادهاش پول
میفرستد. حوالهگرها بانکاند. پاسپورت دارند و شاید زدوبندی که وضعشان
از همه بهتر است. بیشتر بچهها یکدیگر را میشناسند، با هم فامیلاند و
هممحلی.
نه مدرک شناسایی دارند و نه قرارداد و بیمه. یک نفر مثل کارفرمای حمید میشود و بعد از اینکه چرخ روی پایش افتاد، او را به بیمارستان میبرد و بعضی دیگر گوشهایشان از سیلی کارفرما کمشنوا میشود. چندتایی کارفرما پیدا میشوند که بچههای تازه مهاجر را خودشان به خانه کودک بیاورند و ثبتنام کنند و حتی برایشان دفتر و مداد بخرند، ولی بیشترشان به مسئولان خانه کودک میگویند این کارها وقت تلفکردن است و این بچهها حمالاند و حمالزاده و بگذارید پولشان را دربیاورند.
حمیدو برادر دوقلویش بهنظر ١٤-١٣ ساله میرسند، تابستان سال قبل به ایران رسیدند. کسی سال تولد این بچهها را جایی یادداشت نکرده و پدرها و عموها اگر همراهشان باشند، میگویند: نمیدانیم، ٨-٧سال قبل به دنیا آمده. مربیان خانه کودک از ظاهر بچهها سنوسالشان را حدس میزنند.
احمد سواد نداشت که کار در انبار را پیدا کرد. ٧ساله، در زیرپلهای منفی ٢، روی سکوی وسط اتاق مینشست، پشت میزی با یک تلفن، میان جعبههای اجناس، هرکدام به رنگی و اندازهای و شکلی. صبح تا ظهر در تنهایی جعبهها را از روی رنگ و اندازه و سبکی و سنگینیشان تشخیص میداد و سفارشها را به دست مشتری میرساند. دور از خورشید در زیر پلهها فعالیت بدنی سنگین و محدود دارند و دلشان به زنگ ورزش خوش است. به فوتبال، به مدالهایی که از مسابقه هفته پیش گرفتهاند و وقتی معلم کلاس دوم فیلم زندگی مارادونا را پخش میکند، از کلاسهای دیگر یواشکی میآیند و در کلاس او به تماشای زندگی اسطورهای مینشینند که سختی اوایل زندگیاش، مثل این روزهایشان است.
گاهی بهندرت پیش میآید که صاحبکاری قلقهای کار با وسایل یدکی خودرو را یادشان بدهد، ولی اکثرا آنها را در حد پادو نگهمیدارند. سحر موسوی، مدیر خانه کودک میگوید از ١١٠بچهای که به این مدرسه میآیند، شاید٢٠نفرشان صاحبکاری داشته باشند که با آنها همراهی کند: «گاهی بچهها از بس سیلی خوردهاند، مشکل شنوایی پیدا کردهاند و حتی بچههای ١٠ساله بهخاطر حمل بارهای سنگین و ساعتها راندن چرخ در بازار مشکل ستونفقرات دارند.»
یکی از
مهرههای ستونفقرات احد ٩ساله که در کلاس اول درس میخواند، بیرون زده
بود، هرچه با صاحبکارش حرف زدند تا کار سبکتری به او بدهد، قبول نکرد: «بالاخره
برای کار به مغازه دیگری رفت. این بچهها دستشان به جایی بند نیست، گاهی
صاحبکار آنها را درحالی بیرون میاندازد که حقوق دوماهشان را نداده است.
آنها مجبور میشوند بزرگترشان را بیاورند تا حقشان را بگیرد.»
شانس با «چرخی»ها بیشتر یار است، از زیرپلههای تنگ و تاریک بیرون میآیند و آفتاب را میبینند. گاهی همهشان با هم در یک واحد سرایداری در پاساژی زندگی میکنند. ٧-٦ نفر در اتاق ١٢متری. اما بیشترشان در همان محل کارشان زندگی میکنند و همیشه در دسترس کارفرما هستند: «قبلا شبانهروز کار میکردند.
شانس با «چرخی»ها بیشتر یار است، از زیرپلههای تنگ و تاریک بیرون میآیند و آفتاب را میبینند. گاهی همهشان با هم در یک واحد سرایداری در پاساژی زندگی میکنند. ٧-٦ نفر در اتاق ١٢متری. اما بیشترشان در همان محل کارشان زندگی میکنند و همیشه در دسترس کارفرما هستند: «قبلا شبانهروز کار میکردند.
حالا ما به آنها یاد دادیم که ساعت کاری مشخص وجود دارد و به
کارفرما میگویند من ٨ساعت در روز کار میکنم. کوچکترها
ساعت ٥ کارشان تمام میشود ولی بزرگترها تا ٨-٧ شب و گاهی تا ٢ صبح کار
میکنند، هرچند حواسشان هست که باید پول بیشتری بگیرند.» بچهها به هوای
پول بیشتر و شاید با فشار خانوادههایشان اضافهکاری میکنند و فقط فوتبال
است که آنها را راضی میکند از کار بیشتر دست بکشند.
کوچکترها بیشتر کار میکنند
کار میکنند و خرج برادرها و خواهرهایشان را میدهند، خرج درسخواندن و ازدواجشان را تا بچههای کوچکتر خانواده نبینند «چیزهایی که ما دیدهایم». مددکار خانه کودک میگوید ما از حوادثی که برایشان در زندگی جمعی با مردها و بچههای بزرگتر از خودشان پیش میآید، اطلاعی نداریم: «همین جمله که نمیخواهند برادر کوچکترشان تجربیات آنها را داشته باشد، نشان میدهد که سوالهای زیادی از تجربه آزارهای مختلف به ذهن آدم میآورد، هرچند از این مسائل حرف نمیزنند.»
جایی نیست که این بچهها اگر آزاری دیدند به آن مراجعه کنند. موسوی میگوید: «حتی زمانی بود که وقتی با ١٢٣تماس میگرفتند، کسی به حرفشان گوش نمیداد، چون لهجه دارند و معلوم است مهاجر هستند. ما هم جایی نداریم که اگر ببینیم فضایی برای بچهها آسیبزاست آنها را جدا کنیم و به جای دیگری ببریم. ما فقط میتوانیم آگاهی بدهیم که بدانند چطور از خودشان و بدنشان در مقابل آزار مراقبت کنند.
قرار است یک نمایشگاه دایمی دراینباره
برگزار کنیم. یکی از تمرینها که ممکن است به آنها کمک کند حرف بزنند این
است که بگوییم یک کت سبک بپوشند و راه بروند و بار دوم با کتی که جیبهای
آن پر از سنگ است و به آنها بگوییم که حرفهای نگفته باعث میشود آنها
نتوانند به راحتی قدم بردارند و به مسیرشان ادامه بدهند.» بچهها بین
خودشان تقسیم کار دارند. کوچکترها باید صبح زودتر بیدار شوند و برای اهالی
اتاق نان تازه بخرند، شبها دیرتر بخوابند و پاساژ و کارگاه را تمیز کنند: «یک
بار دیدیم یکی از بچهها سر کلاس چاقوی تیز بزرگی بیرون آورده. اول فکر
کردیم برای دعواست، اما بعد برایمان گفت این چاقویی است که شبها با آن
سیبزمینی پوست میکند و چون ممکن است در اتاق گم شود آن را با خودش به
مدرسه میآورد. تنها چاقوی تیزی که دارد تا بتواند زودتر کارش را تمام و
استراحت کند.»
به هوای درس خواندن میآیند
پسری آمده برای درس خواندن ثبتنام کند. میگویند دیر است و یکماه دیگر بیشتر به پایان کلاسها باقی نمانده. اصرار میکند. میگویند باید تا سه چهار ماه دیگر صبر کنی که سال جدید ثبتنام کنی. میگوید دیر است. بچههایی که پدر و مادرهایشان برای کارکردن به ایران میفرستند پس ذهنشان به هوای مدرسهای به ایران میآیند که از مهاجرهای قبلی شنیدهاند: «خیلی از بچهها برای درسخواندن میآیند. در روستایشان جایی برای درس خواندن نیست یا اینکه باید در جایی مانند مکتب سواد قرآنی یاد بگیرند. میگویند دوست داشتم درس بخوانم و از بچههای قبلی شنیدهاند که اینجا میتوانند درس بخوانند و باسواد شوند.»
زنگ تفریح است. پسری به موسوی میگوید: خانم چرا زنگ نزدی به صاحبکارم که بیایم مسابقه؟ صاحبکارش به بهانه کار زیاد نگذاشته بود روز آخر به مسابقه برود. میگوید هم بلدم دروازهبانی کنم، هم قصه و شعر بخوانم: «قصههای شاهنامه. شاهنامه فردوسی.» بعد خودش را زیر نیمکت پنهان میکند. کمکم دارد پشت لبهایش سبز میشود. سنشان که بیشتر شود، ترس بیشتر و بیشتر میشود. ترس جلبشدن در کوچه و خیابان و راهیشدن به سمت افغانستان: « آنها را ٢٤ساعت نگه میدارند و اگر کسی مدرک شناساییشان را نبرد، رد مرز میشوند. بچههای زیر ١٢سال را به خاطر امضای کنسوانسیون حقوق کودک دیپورت نمیکنند، ولی نوجوانهایی که به افغانستان فرستاده میشوند، در عرض دو سه ماه دوباره پول قاچاق را جور میکنند و تمام ریسکها را به جان میخرند و برمیگردند.»
خداداد با خانوادهاش آمد. او را وقتی که نوزاد بود از مرز رد کردند. راهنمای قاچاقبرها همانطور که ساکها و چمدانهای خانواده را به آن طرف سیم خاردار پرت میکرد، خداداد را هم که در یکی از ساکها خوابیده بود، پرت کرد و انداخت روی سیمخاردار. هنوز در ٧سالگی، جای سیمخاردار روی پشتش مانده.
از زاهدان تا تهران نرخها فرق دارد. برای مسیرهای سخت که پلیس نیست و قطعا به مقصد میرسند یکمیلیون و ٨٠٠هزار تومان و مسیرهای آسانتر که احتمال دستگیریشان وجود دارد، کمتر. پول سفر را خانوادهها از همان درآمدی که قبلا بچهها فرستادهاند، میدهند تا دوباره بچهها منبع درآمد خانواده باشند. یکی از پسرها میخواند: گندمو کی میخوره؟ گندمو موش میخوره، موش و گربه میخوره، گربهرو سگ میخوره، سگرو گرگ میخوره، گرگرو شیر میخوره، شیررو شمشیر میخوره، شمشیرو چی میخوره؟
یک نفر جواب میدهد: زنگ میخوره.
سه سال دوندگی برای کارت آبی
یونس میگوید: سنم روی هواست. یونس ١٠ساله بود که به ایران آمد، از ولایت سرپل افغانستان بدون اینکه یک کلمه فارسی بداند. ازبک است. بعد از یکهفته پیاده طیکردن مسیر در افغانستان رسید به مرز، جایی که قرار بود یکی از اقوام با پاسپورت خودش دنبال او بیاید و یونس را پسر خود کند تا در ایران مشکل پاسپورت نداشته باشد. نیامد، یونس و پدرش تا بندرعباس خودشان آمدند و آشنایشان آنجا منتظرشان بود. یونس میگوید: «تا بندرعباس سختترین مرحله بود، قابل تعریف نیست. کوچک بودم، از آن طرف دیوار پرتم کردند این طرف.» یکماه اول دست پدرش را محکم گرفت و در خیابانها راه رفت و در اتاقک نگهبانی او به حرفزدن و زبان جدید گوش داد. بعد پدر برایش کاری پیدا کرد، نظافت، اول یک مغازه کوچک، کمکم بزرگتر و بزرگتر: «حالا دیگر کار زیاد سخت نیست. راهش را یاد گرفتهام. اما بچه که بودم خیلی اذیت میشدم. قبل از اینکه به مدرسه بیایم، بعد از کار اگر بزرگترها اجازه میدادند تلویزیون میدیدم یا تنهایی بازی میکردم. همسنوسالی در محیط کار نداشتم.» از همان اول میخواست درس بخواند. اول دبیرستان است و میخواهد برود رشته انسانی و مدیریت بخواند.
در این چند سالی که بچههای مهاجر بدون شناسنامه میتوانند در مدارس عادی ثبتنام کنند، یونس هر بار جا مانده است: «در مدرسه به رویم بسته بود. گفته بودند باید کارت آبی داشته باشیم، پدر و مادرها باید این کارت را برای بچههایشان بگیرند، پدرم هیچ وقت در آن پنجروزی که اعلام میکردند ایران نبود و اگر هم بود راضی نمیشد. سهسال با پدرم چانه زدم تا راضی شد.» آن برگه آبی که یونس سهسال برایش دوندگی کرد و با پدرش چانه زد تا برایش درخواست بدهد یکسال از خودش بزرگتر است. وقتی اعتراض کرد تهدیدش کردند که همین را بگیر وگرنه پارهاش میکنم. تذکره افغانستان را هم نداشت. یونس از همان هفتسال قبل که به ایران آمده، دیگر به افغانستان برنگشته است.
حیاط دارد خالی میشود. ساعت از ٩صبح گذشته و یکییکی بسته به سلیقه صاحبکار باید بروند. از ناصرخسرو به خیابانهای اطراف، پامنار و مشیرالخلوت درکیفدوزیها یا دورتر، کارگاههای شوش و مولوی و خاوران و امامزاده یحیی و در کشتارگاه میدان بهمن برای فروختن پلاستیک. بزرگ میشوند با سروصدای چرخهای خیاطی، ساعتها خمشدن و دوختنودوختن و گاهی تا ٦ماه حقوق نگرفتن. پدر و مادرهایشان پیر و ازکارافتاده یا درگیر چندین بچه دیگر. یکی از پسرها زده زیر آواز: گندم گل گندم ایخدا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر