03 خرداد 1396
دانشجو آنلاین 96/3/3:«ام البنین ابراهیمی اشکور
بنام معلم که برفروزنده راه است و زداینده ظلمت، فروبرنده غفلت است و نمایاننده دانایی، گیرنده جهل است و بخشنده آگاهی.
بنام معلم که اندیشیدن را می آموزد تا اندیشه ها بارور شود بی آنکه از تکثر اندیشه ها بهراسد.
بنام معلم که همه سرمایه اش آگاهیست و تمام دغدغه اش آگاهی بخشی. و همین است تلاش معاش او.
بنام معلم که نخست انسان را آنسان که هست درک میکند و آنگاه انسانیت را در او بیدار.
بنام معلم که انسانیت را دوست است و انسان را دلسوز.
بنام معلم که زندگی را عشق میورزد و عاشقی را زندگی میکند.
من معلم، تو معلم، ما معلم
آیا هیچ میدانیم این روزها یکی از ما در بند کین فرومایگی اندیشه اسیر است تنها به جرم معلم بودن و روزهاست که آب و نان از خود دریغ کرده تا جانش از بند برهاند لیکن جانش به ستوه آمده و بندگسلی پیدا نشده هنوز...!؟
من معلم، تو معلم، ما معلم
تمام درایت و تدبیر ما این چند روز بر مدارا و مروت بود تا ایران از بحرانی گذر کند که کرد. قرار شد شور برانگیزیم تا شر گریبانگیرمان نگردد، لیکن اکنون به چکار آید صبوری ما بیش ازین!؟ و از شکیبایی ما چه حاصل جز بی رمق شدن روزافزون جان جانان ما در اوین!؟
من معلم، تو معلم، ما معلم
باید که خود چاره ای بیندیشیم برای رهایی معلم جان آزاده ی دربند...
میگویی چه چاره ای!؟
باید که بپاخیزیم و قدم استوار برداریم و درِ بند بگشاییم...
و هیچ نترسیم از گرفتار شدن به اتهام واهی و مبتذل تجمع و تبانی علیه امنیت ملی، که ما خود ایران را به تمامی در امنیت و صلح میخواهیم...
مگر با تو نیستم، معلم! چه نشسته ای!؟ منتظر که هستی!؟ مگر آیا نمیدانی؛ یاریگری نداری جز از تبار و دیار خود، و بدخواهی نداری جز از جنس و جان خود که چنانکه دانی، این تبر است که درخت را از پای می اندازد و خود از جنس درخت...
چه چشمداشتی به مقام و مسئولی!؟
مگر آیا نمیدانی، آنها را تمامی، ما به مهر پرورانده ایم و به چنین رفعتی رسانده ایم؛ حال که دولت دیدند و بر صدر نشستند، چشمان شان همه فروبستند به منفعت، بر دلهاشان قفل زدند به غفلت، و بر زبانها همه مهر سکوت به مصلحت. تو گویی هیچ سر صلح ندارند با پرورندگان شان!
آه که ندیدن شان ما را، چه ناامیدکننده است و حقارت دلهاشان چه آزاردهنده و سکوت شان چه منزجر کننده!
تو گویی همه عمر مار در آستین می پروردیم... مارانی که همچنان که نیش مان میزنند، خواهان وجودشان هستیم و بر ماهیت شان دلسوزیم و همچنان در اندیشه چاره، تا بلکه حتی شده بسان دنیای جنگل، زندگی را به مسالمت بیاموزیم و در آرامش تجربه کنیم.»
بنام معلم که برفروزنده راه است و زداینده ظلمت، فروبرنده غفلت است و نمایاننده دانایی، گیرنده جهل است و بخشنده آگاهی.
بنام معلم که اندیشیدن را می آموزد تا اندیشه ها بارور شود بی آنکه از تکثر اندیشه ها بهراسد.
بنام معلم که همه سرمایه اش آگاهیست و تمام دغدغه اش آگاهی بخشی. و همین است تلاش معاش او.
بنام معلم که نخست انسان را آنسان که هست درک میکند و آنگاه انسانیت را در او بیدار.
بنام معلم که انسانیت را دوست است و انسان را دلسوز.
بنام معلم که زندگی را عشق میورزد و عاشقی را زندگی میکند.
من معلم، تو معلم، ما معلم
آیا هیچ میدانیم این روزها یکی از ما در بند کین فرومایگی اندیشه اسیر است تنها به جرم معلم بودن و روزهاست که آب و نان از خود دریغ کرده تا جانش از بند برهاند لیکن جانش به ستوه آمده و بندگسلی پیدا نشده هنوز...!؟
من معلم، تو معلم، ما معلم
تمام درایت و تدبیر ما این چند روز بر مدارا و مروت بود تا ایران از بحرانی گذر کند که کرد. قرار شد شور برانگیزیم تا شر گریبانگیرمان نگردد، لیکن اکنون به چکار آید صبوری ما بیش ازین!؟ و از شکیبایی ما چه حاصل جز بی رمق شدن روزافزون جان جانان ما در اوین!؟
من معلم، تو معلم، ما معلم
باید که خود چاره ای بیندیشیم برای رهایی معلم جان آزاده ی دربند...
میگویی چه چاره ای!؟
باید که بپاخیزیم و قدم استوار برداریم و درِ بند بگشاییم...
و هیچ نترسیم از گرفتار شدن به اتهام واهی و مبتذل تجمع و تبانی علیه امنیت ملی، که ما خود ایران را به تمامی در امنیت و صلح میخواهیم...
مگر با تو نیستم، معلم! چه نشسته ای!؟ منتظر که هستی!؟ مگر آیا نمیدانی؛ یاریگری نداری جز از تبار و دیار خود، و بدخواهی نداری جز از جنس و جان خود که چنانکه دانی، این تبر است که درخت را از پای می اندازد و خود از جنس درخت...
چه چشمداشتی به مقام و مسئولی!؟
مگر آیا نمیدانی، آنها را تمامی، ما به مهر پرورانده ایم و به چنین رفعتی رسانده ایم؛ حال که دولت دیدند و بر صدر نشستند، چشمان شان همه فروبستند به منفعت، بر دلهاشان قفل زدند به غفلت، و بر زبانها همه مهر سکوت به مصلحت. تو گویی هیچ سر صلح ندارند با پرورندگان شان!
آه که ندیدن شان ما را، چه ناامیدکننده است و حقارت دلهاشان چه آزاردهنده و سکوت شان چه منزجر کننده!
تو گویی همه عمر مار در آستین می پروردیم... مارانی که همچنان که نیش مان میزنند، خواهان وجودشان هستیم و بر ماهیت شان دلسوزیم و همچنان در اندیشه چاره، تا بلکه حتی شده بسان دنیای جنگل، زندگی را به مسالمت بیاموزیم و در آرامش تجربه کنیم.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر