شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۳

خاطراتی از افشین اسانلو در زندانهاي قرون وسطايي داعش وطني به قلم خودش پیش از شهادت




از من تا کجا...
... گوساله حرف بزن ، ما همه چیز تو را می دانیم. بازهم که چرت و پرت نوشتی. یالا کاغذهایی را که نوشتی بخور مادر ... یاسر، این عوضی را باید کهریزکیش کنیم...یاد می گیرد که چطور حرف بزند. نظرت چیه یاسر؟ یاسر با لگدی پرتم می کند روی زمین و با خنده می گوید که: نه بابا، این خواهر... حرف می زند. رفیقش همه چیز را گفته . ناگهان از پشت سرم تا کمرم داغ می شود و دیگر صداها را خوب نمی شنوم. چشمان و دستانم بسته است و قضایا آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که نمی توانستم خوب تجزیه و تحلیلشان کنم. شب قبل از بازداشت با دوستم فرهاد که راننده تعاونی 11 است، در خوابگاه رانندگان خوابیدیم. شام هم رفتیم یک جگرکی و جگر و دل و قلوه خوردیم. صبح که شد، فرهاد رفت سرویس اهواز و من هم رفتم دنبال باقی کارهای اداری ام. آزمایش عدم اعتیاد داده بودم و از آنجا رفتم میدان امام حسین و اداره بیمه. فرم معاینه پزشکی را گرفتم و رفتم سه راه آذری برای تعیین وقت کمیسیون پزشکی. داخل ساختمان کمیسیون پزشکی بودم که تصمیم گرفتم به مادرم تلفن بزنم. مادرم گفت که یکی از اقوام درگذشته است و برای شرکت در مراسم ختم راهی شهرستان است. به مادرم گفتم که اگر لازم می داند به همراهش بروم ، اما او در پاسخ گفت که احتیاجی به من نیست. به مسئول تعیین نوبت کمیسیون پزشکی گفتم که برایم این امر بسیار مهم است و در اولین فرصت برایم نوبت بزنند. او هم برایم نوبت یکشنبه را زد. از ساختمان کمیسیون پزشکی که خارج شدم، احساس کردم شخصی به دنبالم است. نگاهی به او انداختم و به نظرم چهره اش آشنا آمد. اما هرچه تلاش کردم به خاطر نیاوردم که او را کجا دیده ام. کمی چاق بود با ته ریشی آنکادر شده و پیراهن سفید یقه بسته و کت و شلواری سرمه ای بر تن. سعی کردم رد گم کنم، در نتیجه تاکسی دربستی گرفتم و از او خواستم چندبار در خیابانها و کوچه ها بگردد و به اصطلاح رد گم کند. به یک ساندویچی رفتم و همبرگری خوردم و با اتوبوس شرکت واحد برگشتم ترمینال و یک راست رفتم حمام بالای ترمینال جنوب و حسابی خودم را شستم. خیال می کردم که آن مرد ردم را گم کرده است، اما غافل از اینکه تلفن همراه داشتم و به راحتی ردم قابل بازیابی بود. اما در آن لحظه از این نکته غافل شده بودم. هوا سرد شده بود و از حمام که بیرون زدم، با سرعت خودم را به خوابگاه رانندگان رساندم. کمدم را باز کردم و لباسهای تمیزم را درآوردم و لباسهایی را که شسته بودم آویزان کردم. تلفن همراهم را به شارژ زدم و روی تختم دراز کشیدم. خوابگاه رانندگان ترمینال جنوب معمولا عصرها خلوت بود و آن موقع بجز من و مسئول خوابگاه شخص دیگری د رخوابگاه نبود. ناگهان یاد جمال، صاحب کارم در سلیمانیه عراق افتادم و با او تماس گرفتم و درباره 500 هزار تومان پولی که از او طلب داشتم، پرسیدم. او به من پاسخ داد تا فردا به من خبر می دهد که پول را در تهران از چه کسی بگیرم. مدتی گذشت، تصمیم گرفتم بروم طبقه پایین جلوی درب خوابگاه سیگار بکشم که دیدم دو پژوی شیشه دودی با چند نفر بیسیم به دست و کت و شلواری نزدیکی های خوابگاه هستند. بعضی هایشان صورت های اصلاح شده هفت تیغه داشتند. با خودم فکر کردم شاید از بازرس ها یا حراستی های ترمینال هستند و به نظر می آمد که به دنبال کسی می گردند. در آن لحظه به هیچ عنوان به ذهنم نرسید که شاید آن شخصی که به دنبالش هستند، خود من باشم. همینطور بی خیال سیگارم را روشن کردم و جلوی پله ها ایستادم و شروع کردم به سیگار کشیدن. سیگارم که تمام شد، برگشتم و خواستم از پله ها بالا بروم که دستی روی شانه ام آمد و همین که برگشتم با همان مردی روبرو شدم که در تعقیبم بود. دستبندی را از دستش باز کرد و به من گفت: چطوری آقا افشین؟ در حالی که به دستم دستبند می زد، به سایر همکارانش می گفت: آقایون بیایید سوژه را پیدا کردم. به او گفتم: با من چکار دارید؟ من که کاری نکرده ام. در جوابم گفت: حالا برویم، اگر کاری کرده باشی یا نکرده باشی بعدا معلوم می شود. گفتم: لااقل اجازه بدهید من لوازم شخصی ام را از کمدم بردارم. گفت : خب برویم. تمام وسایلم را در ساکم ریختم و با خودم به پایین آوردم. در عقب پژو را باز کرده و من را وسط نشانده و دونفر اطرافم نشستند. دستانم را از پشت با دستبند به هم بسته و پوششی گونی مانند را روی سرم کشیدند. با زور و تهدید اسلحه، سرم را به سمت پایین فشار می دادند و با سرعت از ترمینال خارج شدند. در همان وضعیت به آنها اعتراض کردم که : شما همان هایی هستید که عروس مردم را از خیابان می دزدند؟ در پاسخ با آرنج توی پهلو و کمرم می کوبیدند. پس از مدتی گفتم: می خواهم سیگار بکشم. پاسخی ندادند تا 15-10 دقیقه بعد جایی توقف کردند و یکی از دستانم را به دستگیره ماشین بستند و اجازه دادند با دست دیگرم سیگاری را برداشته و روشن کرده و بکشم. چند نفرشان هم با خودم شروع به کشیدن سیگار کردند. همان کسی که مرا دستگیر کرده بود و به نظر می رسید سرپرست تیمشان است، در همان حال سیگار کشیدن به من گفت: ما از بچه های وزارت هستیم. ترسیدی؟ جواب دادم: من کاری نکرده ام که بابتش بترسم. سیگار کشیدنمان که تمام شد، به من گفت: شام خوردی؟ جواب دادم: نه، اما اشتها هم ندارم. همان شخص در پاسخ به من گفت: حالا می رویم به خرج ما شام می خوریم تا بفهمی که ما نه تنها عروس کسی را نمی دزدیم، بلکه به متهم هایمان هم بهترین شام را می دهیم. رو به راننده همکارش کرد و گفت: برو چلوکبابی جوان، یکی از پاتوق های آقا افشین. چلوکبابی جوان پایین میدان شهدای فعلی یا ژاله سابق بود. به آنجا که رسیدیم، همان شخص مجددا رو به من کرد و گفت: می دانم که اینجا ها را خوب بلدی. از زمانی هم که سیگار کشیدی تا اینجا، چشم بند نداشتی. الان هم که پیاده می شویم، هردو دستت را باز می کنم ولی قسم به خدای احد و واحد، اگر بخواهی تکان بخوری یا فرار کنی یا مثل آن مادر... بخواهی در خیابان داد و فریاد راه بیاندازی، حکم تیرت را هم داریم و یک تیر در مخت خالی می کنیم. با هفت مامور وارد چلوکبابی شدم و جایی را پیدا کرده و نشستیم. گفت: چی می خوری؟ گفتم: اشتها ندارم. گفت: باید خودت را برای مدت طولانی سختی و با زجویی آماده کنی. در نتیجه با این شام امشب کمی خودت را بساز. این را گفت و سفارش چند پرس چلوبختیاری دادند. سالاد و غذا را هم خوردند و من هم همین طورکه در فکر بودم، چند لقمه ای خوردم. سوار ماشین که شدیم، مجددا به زور سرم را به سمت پایین فشار داده و دوباره گونی به سرم کشیدند و دستهایم را هم مجددا از پشت بستند . به سمت زندان اوین روانه شدند. در طول مسیر کاری به کار من نداشتند و فقط باهم شوخی و خنده می کردند و الفاظ رکیک بکار می بردند و از اینکه پول سالادها را نداده بودند، غش غش می خندیدند. از درب اصلی اوین که رد شدیم، احساس کردم که از چند در دیگر هم رد شدیم که ناگهان توقف کردند و مرا با همان دست بسته و گونی به سر از ماشین پیاده کرده و تحویل شخصی به نام سید دادند و رفتند. سید دستم را گرفت و من که هیج جا را نمی دیدم، هرجا که او مرا می کشاند می رفتم. احساس کردم دو نفراسلحه به دست هم پشت سرم حرکت می کردند. به اتاقی رسیدم و اجازه دادند تا چشم بندم را بردارم. از من خواستند تا تمام لباسها و وسایلم را به آنها تحویل بدهم و درعوض لباسهای زندان را بر تن کنم. سپس شماره ای به گردنم انداخته و از روبرو و نیم رخ عکس گرفتند. مجددا چشم بند زدند و مرا به یک طبقه بالاتر بردند. حدود یک ربع رو به دیوار نگهم داشتند و سپس به یک اتاق دیگر منتقلم کردند. در اتاق چشم بندم را درآوردند و دیدم دکتری نشسته و شروع به معاینه کرد. فشارم را گرفت و از من پرسید که آیا سابقه بیماری مزمن خاصی دارم که پاسخ دادم: خیر ندارم. دکتر که کارش با من تمام شد، مجددا چشم بند زدند و به سمت یک راهرو طولانی رفتم. سپس دست راست به یک راهرو دیگر رفتم و توقف کردم. درآهنی را باز کردند و مرا به درون یک سلول انفرادی هل دادند و در از پشت سرم به محکمی کوبیده و قفل شد. صدای پای نگهبان را شنیدم که داشت دور می شد. مدتی گذشت و سکوت مرگ باری را تجربه کردم. چشم بندم را درآوردم و متوجه شدم که در یک سلول انفرادی 4x2 قرار دارم که دو در آهنی داشت و در گوشه اش هم نزدیک در، دستشویی بود که می شد درآن دست و صورت شست. کف اتاق موکت شده بود و اندکی که دقیق شدم، متوجه شدم که در وسط اتاق، دیواری بوده که بعدها برداشته اند و دو سلول تبدیل به یک سلول شده است. در گوشه ای از سلول دراز کشیدم و با کلی فکر و خیال به خواب رفتم. از سروصدای در سلول های کناری از خواب پریدم و فهمیدم که صبح شده است و من در زندان هستم. اندکی که گذشت، در سلول با سروصدا باز شد و یک نفر از بیرون گفت: بیا صبحانه ات را بگیر. جلو رفتم و یک لیوان چای و یک لیوان دیگر که داخلش 3 تا خرما بود و مقداری پنیر و تکه ای نان، گرفتم. تا غروب فکر کردم و ذهنم به هیچ جا نرفت که به چه علتی بازداشت شده ام. در افکار خودم بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین را در راهرو ساکت زندان شنیدم. صدای دمپایی جلوی سلول من قطع شد و درب سلول با صدای زیاد باز شد و نگهبان گفت که چشم بند بزنم و بیرون بروم. چشم بندم را زدم و مرا به اتاقی در راهروی دیگر بردند. اتاق، دیوارهای اکوستیک و شبکه شبکه داشت. صدای همان شخصی که به او سید می گفتند، به گوشم خورد که گفت: چشم بند را بردار. چشم بند را که برداشتم، همان کسی که دستگیرم کرده بود را دیدم که پشت میز نشسته است. نگاهی به من انداخت و گفت: آن صندلی را بردار و بگذار رو به دیوار و بنشین. رو به دیوار نشستم و چند لحظه ای گذشت. ناگهان از پشت میزش بلند شد و به سمت من آمد و بی کوچکترین گفتگو شروع به زدن کرد تا حدی که از صندلی پرت شدم زمین. اعتراض کردم و فریاد زدم که: شما حق ندارید مرا کتک بزنید، اصلا به چه علتی مرا دستگیر کرده اید که اینگونه می زنید؟ تا این را گفتم، عربده ای کشید و گفت: نه مثل اینکه تو آدم نیستی، باید مثل خر با تو رفتار کرد. ناگهان چند نفر دیگر هم به اتاق آمدند و در همان حال که هنوز روی زمین بودم، ضربات متعدد مشت و لگد بود که از هر سو به سمتم سرازیر می شد. پس از مدتی چیزی به خاطر نیاوردم. وقتی به خود آمدم، دیدم در سلولم افتاده ام و دو تا پتو که پر از کرک بود در کنارم است. خواستم به خودم تکانی بدهم و پتوها را بردارم که ناگهان درد در سراسر بدنم پیچید. نگاهی به خودم انداختم و دیدم که برادران گمنام اطلاعاتی زخم و زار و کبودم کرده اند.
از فردای آن شب به مدت یک ماه کار من شده بود کتک خوردن و بازجویی بدون خوردن حتی ناهار یا شام. تا حدی که دو تا از دندان هایم شکست و هرچه می گفتم آنها را بکشند، این کار را نمی کردند. با خوردن کوچکترین غذایی یا جویدن تکه نانی، دندانها و فکهایم درد وحشتناکی می گرفتند. پس از یک ماه، بازجوهایم عوض شدند و دو نفر که یکدیگر را سید و حاجی صدا می کردند مسئول مستقیم بازجویی و کتک زدن من شده بودند. همان روز اول مثلا برای زهرچشم گرفتن ازمن، تا مرا دیدند حاجی رو به من کرد و گفت: این صندلی را برمی داری می گذاری روی سرت و نیم ساعت گوشه اتاق می ایستی. مدتی به همان حالت ماندم و وقتی از اتاق بیرون رفت صندلی را بر زمین گذاشتم. همکارش سید، ناگهان آمد و گفت: کی به تو اجازه داده است که صندلی را زمین بگذاری؟ و به من دستور 200 عدد بنشین و پاشو داد. برای آنکه لاینقطع دستورش را اجابت کنم، از کشوی میز داخل اتاق بازجویی اش باتوم یا شوکر برقی را برداشت و به سمتم آمد تا اگر لحظه ای در بنشین و پاشو تاخیر کردم، با باتوم یا شوکر برقی به اصطلاح مرا تنبیه کند. 200 عدد بنشین و پاشو که تمام شد، صندلی را رو به دیوار گذاشت و مجددا چند برگه بازجویی را روی آن گذاشت و از من خواست که روی صندلی بنشینم و به سوالات پاسخ دهم. در بالای برگه بازجویی نوشته شده بود: بازجویی 78 ام. خودم هم باورم نمی شد که این بار 78 امی است که به یک سری سئوالات تکراری پاسخ می دهم. سوالها از این قبیل بودند: علت رفتن خودتان را به سلیمانیه عراق بنویسید، علت رفتن خودتان را به ترکیه بنویسید، در سلیمانیه چه آموزشهایی از طرف حزب کومله به شما داده شده است؟ در ترکیه چند بار به سفارت اسرائیل مراجعه کرده اید؟ سازمان هایی از قبیل موساد، CIA و MI6 چقدر از شما حمایت مالی کرده اند؟ آیا خانه امن یا به اصطلاح تیمی در ایران دارید و کجاست؟ قصد ترور چه کسانی را داشته اید؟ در سفر به اتریش چه آموزشهایی دیده اید؟ آموزشهای ضدبازجویی را در کجا دیده اید؟ مسئول آموزش و عملیاتی شما در حزب کومله چه کسی بوده است؟ با توجه به مستنداتی که از شما ضبط شده است شما سرپرست گروه ترور در سنندج بوده اید. اسامی افراد تیمتان را بگویید. نقش برادر شما، منصور، در ارتباط دادن شما به کومله چه بوده است؟ دراعترافات ضبط شده ای که از منصور، برادر شما، داریم او اقرار کرده کرده است که از CIA پول گرفته است. نام بانک و شماره حساب بانکی تان را بنویسید.، نام محل اختفای سلاح و مهماتتان را بنویسید، چند بار به صورت غیرقانونی از مرزهای کشور عبور کرده اید؟ ... نگاهی به این سئوالات که انداختم، خودکار را روی میز گذاشته و از نوشتن منصرف شدم. بازجویم پرسید: برای چه نمی نویسی؟ بیچاره ما همه افرادت را دستگیر کرده ایم. زود با ش اعتراف کن. تا کی می خواهی مثل خر کتک بخوری؟ امشب برایت مهمانی داریم. رفیقت را می گویم. همان که با هم رفته بودید اتریش. امشب که بیاوریمش و باهم روبرویتان کنیم، خودت همه چیز را اعتراف می کنی. کمی در فکر فرو رفتم که جواب این سئوالات را چگونه بنویسم. تصمیم گرفتم مثل دفعات قبلی همان واقعیاتی که وجود داشت را بنویسم و اینطور شروع به نوشتن کردم: به سلیمانیه عراق رفتم برای کار با ماشین های ساختمانی سنگین و دور بودن از مواد مخدر. در شرکت نورسوی کار می کردم با ماشین های میکسر که سیمان حمل می کنند. می توانید آمار و اطلاعاتش را دربیاورید. هیچگونه ارتباطی با هیچ حزبی از جمله کومله نداشته و در هیچ کجا آموزشی ندیده ام. غیر از دوران خدمت سربازی، دستم به هیچ نوع اسلحه ای نخورده است. در تهران خانه مادرم بودم و هیچ خانه دیگری نداشتم. و اگر خانه امنی داشتم، در خوابگاه رانندگان چه می کردم؟ من از کجا بدانم افراد کومله چند نفر هستند؟ شما هیچ عکس یا فیلمی از من ندارید، زیرا من با هیچ کدام از این گروه ها همکاری نداشتم. هیچ فرد یا گروهی هم ندارم. اینکه شما به من اتهام زده اید که قصد مدیریت اعتصاب رانندگان ترمینال را داشته ام، تکذیب می کنم. از سندیکا و قضایای سندیکا هم چیزی نمی دانم و به هیچ وجه قصد راه اندازی سندیکا در ترمینال را هم نداشته ام. ترورهای سنندج به من هیچ ارتباطی ندارد، زیرا در ایران حتی یک دوست کرد هم ندارم. مدتهاست که هیچ حساب بانکی در هیچ کجا ندارم. در همین حین در فکر بودم که منظورش از مهمان چه کسی می تواند باشد؟ مخصوصا که تا به امروز صحبتی از به اتریش رفتن من نشده بود. در فکر بودم که چه کسی لو داده که اینها موضوع اتریش رفتن مرا فهمیده بودند. هرچند که ماجرای اتریش رفتن من هم فقط برای کار بوده و نه چیز دیگری. به همین صورت تا غروب سه گروه دو نفره از من بازجویی کتبی و شفاهی می کردند. ساعت 9 شب بود که سربازجو با یک نفر دیگر که لهجه آذربایجانی داشت، آمدند سر وقتم. چشم بندی را مجددا بر چشمانم زده بودند ولی سعی می کردم از زیر چشم بند متوجه قضایا بشوم. مردی که لهجه آذربایجانی داشت، کت و شلوار مشکی به تن داشت و در حالی که روی صندلی نشسته بودم گفت:کثافت، امشب دهانت را باز می کنی وگرنه برایت بازی تازه ای درست کرده ایم. هرکسی که نداند من می دانم که هم بابات توده ای بوده و هم داداش هایت و هم آن منصور مادر... یا حرف می زنی یا روی تخت معجزه امشب می کشیمت. بعد رو به همکارانش کرد و گفت: آن پسره را هم بیاورید و باهاش روبرو کنید تا بداند ما همه چیز را می دانیم. و از اتاق بیرون رفت. لحظه ای بعد آن پسری را که با من به اتریش آمده بود، آوردند و همزمان چشم بندهایمان را باز کردند. در حالی که به من اشاره می کردند، به آن پسر گفتند: خوب نگاهش کن. شناختی؟ خودش است؟ آن پسر با سر و چشمانی که خجالت می کشیدند، نگاهی به من انداخت وسرش را به علامت تائید پائین آورد. مجددا چشم بندهایمان را زدند و آن پسر را با خود بردند. پس از چند لحظه، دوتا بازجوهای خودم آمدند و ناگهان شروع به کتک زدن من کردند. نیم ساعت بدون مکث، فحش و کتک خوردم. سید گفت: مادر... چرا نگفتی قاچاقی رفتی اتریش؟ جواب دادم: برای کار رفته بودم. سید مجددا گفت: می خواهی نیم ساعت دیگرهم کتک بخوری؟ چرا دروغ می گویی؟ این پسره دوستت اعتراف کرده که باهم رفته بودید دوره های عکس برداری و فیلم برداری و بمب گذاری ببینید. جواب دادم: بندبند بدنم را هم که از هم بکشید، چیزی بجز آنچه که واقعا وجود داشته است نخواهم گفت و نخواهم نوشت. مجددا برگه بازجویی در مقابلم گذاشتند و از من خواستند که علت سفر به اتریش را برایشان شرح بدهم. من هم مجددا نوشتم که برای بدست آوردن شغل رانندگی به آنجا رفته ام. مختصر و مفید. برگه را که گرفتند، انتظار داشتم باران مشت و لگد مجددا بر سر و رویم سرازیر شود. اما در کمال تعجب دیدم که بدون آنکه حرفی بزنند برگه را گرفته و از اتاق بیرون رفتند. مدتی تقریبا طولانی در اتاق بازجویی تنها بودم تا اینکه حاجی، سربازجوی دیگرم که مردی لاغراندام و میان سال بود با لهجه مازندرانی، در را باز کرد و آمد بالای سرم. مکثی کرد و گفت: از الان به مدت یک ساعت زمان داری تا بنویسی که دوره دیده ای و از موساد پول گرفته ای. بعد از یک ساعت اگر ننوشته بودی، مجبورم ببریمت روی تخت معجزه. آن حاجی هم که دیدی از دادستانی آمده بود و حتی به ما اجازه داد که امشب بکشیمت. وقتی که داشت در اتاق بازجویی را می بست دوباره گفت: یادت باشد چی گفتم، فقط یک ساعت وقت داری. یک ساعت به سرعت گذشت و اینبار هر دو بازجو باهم وارد اتاق شدند. سید کاغذ را برداشت و گفت: بده ببینم چی نوشتی. لحظه ای مکث کرد، نگاهی به حاجی انداخت و گفت: حاجی ببین این کثافت بازهم چرت و پرت نوشته و همه اش تو به ما می گویی مراعاتش را کنیم. حاجی نگاهی به برگه انداخت و با عصبانیت فریاد زد: بزن بی پدر و مادر را. که ناگهان احساس کردم به همراه صندلی زمین خوردم. مجددا باران مشت و لگد بود که به سرورویم می بارید...
وقتی به هوش آمدم دیدم روی تخت بهداری هستم و دارند فشارم را می گیرند. چند تا قرص به زور وارد دهانم کردند که من قرصها را تف کردم. ولی یک نفر از دکترها که مرد خوبی بود و همیشه شبها قرصها را می آورد و به سلولها می داد، آمد و گفت: افشین بخور، چیزی نیست. اینها چندتا مسکن هستند برای جلوگیری از درد کشیدنت. متاسفانه کتک بدی بهت زده اند و فشارت هم پائین افتاده. این یکی قرص هم برای تنظیم فشارخونت است. بخور تا نمیری. من که بهت دروغ نمی گویم. به ناچار قرصها را خوردم. نیم ساعتی گذشت و وقتی سرم تمام شد، دو نفر آمدند و سرم را از دستم درآوردند. یکی شان چشم بند به صورتم زد و زیربغلهایم را گرفتند و کشان کشان بردندم به طرف راه پله ها. رفتیم طبقه زیرزمین، راهروی سمت چپ و سپس راهروی سمت راست و بعد از گذشتن از چند اتاق، ته راهرو، در اتاقی را باز کردند و پرتم کردند داخل اتاق. از اتاقهای کناری صدای بلند تلویزیون می آمد که با خنده مستانه بازجوها درهم آمیخته شده بود. صدای پایی نزدیک شد که از نوع آن متوجه شدم سید است. در اتاق را باز کرد و گفت: چشم بندت را بازکن. آموزشهای ضدبازجویی را به خوبی فرا گرفته ای. خوب تا چهار تا چک و لگد می خوری، خودت را به بیهوشی می زنی. چشم بند را که از چشمانم برداشتم، نگاهی به اتاق انداختم. حدود 50-40 متر اتاق بود که یک طرفش میز پینگ پنگی بود و در طرف دیگرش میز فوتبال دستی بود. در گوشه و کنار آن، دمبل و وسایل وزنه برداری و بدنسازی بود. ته اتاق در گوشه ای تختی بود که چادر زنانه مشکی به همراه طناب و پتو روی آن گذاشته بودند. در کنار تخت چند متر کابل ضخیمی پیچیده شده بود. سید چند نفر قوی هیکل را فراخواند که آنها کشان کشان مرا به سمت تخت بردند. وقتی که دیدم راه فراری وجود ندارد، ترجیح دادم خودم را به بی خیالی و بی تفاوتی بزنم. مردان قوی هیکل شروع به بستن دست و پای من کردند و در این حین سید بالا سرم آمد. نگاهی به من انداخت و گفت: خیلی بی خیالی. نگاهی به او کردم و پوزخندی تحویلش دادم. می دانستم که این کار عصبانی اش می کند. گفت: نمی خواهی التماس کنی؟ نمی خواهی خودت را نجات بدهی؟ من تنها به او سکوت و پوزخند تحویل می دادم. تصمیم گرفتم تا ته خط بروم. نمی خواستم کوتاه بیایم و در خودم قدرتی پیدا کرده بودم که تا به حال نداشتم. در همان حال یاد فیلم کندو افتادم و بهروز وثوقی و نقش ماندگارش در آن فیلم که تنش می خارید برای کتک خوردن و تا ته خط رفتن. از اینکه میدیدم سکوت و پوزخندم بازجوها را دیوانه و عصبانی کرده است، لذت می بردم. در همین افکار بودم که یکی از نگهبانها که هیکلی بزرگ و قدی بیش از دو متر داشت و بجز چشمها و دهانش، صورتش دیده نمی شد، دستهایم را به میله های تخت دستبند زد و رفت. ناگهان صدایی از جلوی در آمد که با خنده می گفت: بچه ها همینجا کهریزکی اش کنیم؟ چیز خوبیه ها! و همه شان زدند زیر خنده. وقتی این حرف را شنیدم، ناخودآگاه پاهایم شروع به لرزیدن کردند. نگهبان دیگری که مشغول بستن پاهایم بود، با صدای رضایتمندانه ای گفت: طرف تازه فهمیده، ترسیده. و مجددا دسته جمعی قه قهه زدند. مجددا به خودم آمدم و سعی کردم که مغزم را کنترل کنم. سید آمد جلو و کابل بزرگی را نشانم داد و گفت: ببین آقا خره، امشب قراره با این کابل ازت پذیرایی بشه. اگر حرف نزنی فردا با این کابل دومی ازت پذیرایی میشه. نگاهی به کابل دوم انداختم که روی زمین افتاده بود. از فرط ضخامت در کف دست هم جا نمی شد. خندیدم و خنده ناگهانی ام عصبانی اش کرد. برگشت گفت: حاجی، پدرسگ داره می خنده. حاجی هم از ته اتاق داد زد: بزن بی پدر را، ما را مسخره کرده... اولین کابل که به پایم خورد تا فرق سرم تیر کشید. تا ضربه چهارم را تحمل کردم. دیدم از سوزش و درد در حال مرگ هستم و اگر فریاد نزنم تا خود صبح ،کابل می خورم. در نتیجه شروع به فریاد زدن و فحش دادن به بازجوها کردم. با هر ضربه ای که بازجوها می زدند و دشنامی که می دادند، من هم فریاد می زدم و می گفتم: خودتان هستید. تا ضربه دوازدهم را به خاطر دارم. اما پس از آن چیزی به یاد نیاوردم. به خودم که آمدم دیدم پاها و دستانم را باز کرده اند و به صورتم آب می پاشند. به زور وادارم کردند که دور اتاق بدوم. می گفتند: تو خری و باید عرعر کنی. پاهایم درد می کرد و می سوخت و به ناچار تاتی کنان می دویدم. آنها قاه قاه می خندیدند و می گفتند: مثل میمون راه میره. حاجی فریاد می زد: توله سگ فکر کردی باهات شوخی داریم؟ وقتی بهت می گفتم بنویس، باید فکر اینجاها را می کردی. حاجی دستور داد دوتا نگهبان قوی هیکل زیر بغلهایم را بگیرند. بعد خودش آمد و پاهایش را بلند می کرد و محکم می کوبید روی پنجه پاهایم. سید از آن طرف اتاق گفت: حاجی به نظرم برای امشب بسه، دستور بده ببرنش. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت و من به همین حالت توسط دو نگهبان قوی هیکل نگه داشته شده بودم. سید از اتاق بیرون رفت و حاجی روی صندلی نشست. به صورتش که نگاه کردم، دیدم کم کم داره چرت می زنه. بدبخت از آن تریاکی های تیر بود و خمار شده بود. تا اینکه اجازه بردنم را داد. شب را در سلول انفرادی به صبح رساندم. به هیچ وجه نمی توانستم روی پاهایم راه بروم. طرف های 11-10 صبح، دونفر مرا کشان کشان دوباره به سمت اتاق بازجویی بردند و روی صندلی نشاندند. دوباره بازجوهایم آمدند و شروع کردند. سید گفت: بنویس. گفتم:چی بنویسم؟ گفت: خودت می دونی. گفتم: من هرچی را که می دانستم نوشتم، دیگر چیزی نمی دانم. سید، روبه حاجی کرد و گفت: حاجی ببین، دوباره نمی نویسه. حاجی گفت: گه خورده. یالا بنویس ببینم. تا حالا چند نفر را ترور کردی؟ دوستانت چه کسانی هستند؟ ما همه چیز را می دانیم. به نفعت است که بنویسی. سایرین هم نوشتند و آزاد شدند. تو هم بنویس تا آزاد بشوی. من که می دانستم دوستی ندارم، پی بردم که اینها چیزی نمی دانند و افراد را تا سرحد مرگ شکنجه می دهند تا زندانیان بیچاره به دروغ حرفهای آنها را بنویسند. با تمام درد جسمی و روحی که داشتم، در دل به حماقتشان می خندیدم. پس از مدتی سید رفت و من و حاجی ماندیم. احساس کردم ازحاجی صدایی در نمی آید. برگشتم و نگاهش کردم و دیدم بیچاره دارد چرت می زند. تا ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب بازجویی شدم. بحث و حرف تکراری و فحش و ناسزا. برای معدود دفعاتی از کتک خبری نبود. وقتی به سلولم بازگردانده شدم، از درد پا به خودم می پیچیدم تا حدی که خوابیدن را برایم غیرممکن کرده بود. صبح شده بود و آبی آسمان از شیشه سلول شماره 74 بند 209 زندان اوین از لای پنجره های آهنی مشبک و سوراخ سوراخ شده به داخل سلول می آمد. چند روزی بود که این سلول انفرادی 2x1 متر خانه من شده بود. کمی به رنگ آبی آسمان و نور خورشید صبحگاهی که به داخل سلول می آمد، نگاه کردم تا اینکه ناگهان چشمم به نوشته ای که بر روی دیوار حک شده بود افتاد: "طاقت بیار رفیق، هیچکس تا آخر اینجا نمی ماند." و زیرش نوشته بود: دانشجوی سوسیالیست پلی تکنیک. پائین تر نگاه کردم دیدم شعری از سهراب سپهری نوشته شده بود و دوباره با امضای دانشجوی سوسیالیست پلی تکنیک. انرژی گرفتم و شروع کردم به گشتن نوشته های روی دیوار سلول و خواندن دردنامه ها و شعرهای روی دیوار. تعجب کردم چطور در این مدت اینها را ندیده بودم. با اینکه پاهایم ورم کرده بود و درد می کرد، بلند شده بودم و به دنبال دیوار نویسی ها می گشتم: "می جنگیم، می میریم، ایران را پس می گیریم." نوشته ها زیاد بودند و هرکدامشان به من انرژی می دادند. تا حدی که درد پاهایم را فراموش کرده بودم. سهمیه صبحانه ام را خوردم و رفتم دستشویی که نگهبان آمد و گفت که باید چشم بند بزنم و مجددا بروم برای بازجویی. اینبار فقط سید در اتاق انتظارم را می کشید. مجددا برگه هایی را روبرویم گذاشت و با انواع فحش و تهدید و ناسزا فشار می آورد تا آنچه که او می خواهد بنویسم. به او گفتم: دیگر چیزی ندارم که بنویسم. سید چشم بندم را باز کرد و عقب عقب رفت و در صورتم نگاهی انداخت و گفت: ما عجله ای نداریم. می توانیم آنقدر اینجا نگهت داریم تا بپوسی. فقط این را بهت بگویم که اگر امشب هم به روال سابق باشد، بازهم برنامه تخت معجزه در انتظارت است و اینبار با آن کابل ضخیمتر از تو پذیرایی خواهند کرد. تصمیم گرفتم که تا خود شب نه چیزی بنویسم و نه حرفی بزنم. سید مرا در اتاق تنها گذاشت و رفت. تا خود ساعت 11 و نیم شب بدون آب و غذا و حتی دستشویی رفتن ، مرا در آن اتاق نگاه داشتند بدون آنکه کسی به سراغم بیاید. مجددا ساعت 11 و نیم شب مرا به زیرزمین بردند و همان برنامه پذیرایی با کابل و تخت معجزه را اجرا کردند. اینبار شدت پذیرایی به حدی بود که پای چپم ترکید و شروع به خونریزی کرد. مجددا مجبورم کردند با آن وضعیت دور اتاق بدوم. مرا به سلولم بازگرداندند و به مدت 35 روز هیچ کس به سراغم نیامد. بعدها متوجه شدم به این دلیل 35 روز کسی به سراغم نیامد که کاملا آثار شکنجه ها از بین برود. در این مدت هرچه که می خواستم، می گفتند باید با اجازه بازجوهایت باشد. 88 روز از دستگیری ام گذشته بود بدون آنکه کسی از خانواده ام خبر داشته باشد. تمام این مدت را در انفرادی بودم. تا اینکه یک روز صبح نگهبان آمد و گفت: با تمام وسایل بیا بیرون. ابتدا فکر کردم که قصد دارند سلولم را عوض کنند. نگهبان ازم خواست که چشم بند بزنم و مرا تا جلوی بند همراهی کرد. جلوی بند که رسیدیم گفت: وسایلت را بینداز و از پله ها پائین بیا. وسایلم که شامل دو دست لباس زندان و دو دست پتو و کمی نان و پنیر بود را انداختم و از بند 209 خارج شدم. داخل کانکسی شدم و چشم بندم را برداشتم. متوجه شدم در اتاق وسایل هستم. لباسها و وسایل خودم را دادند و لباس های بند 209 را پس گرفتند. لباسهایم را که پوشیدم، بوی عطر لباسهایم حالم را عوض کرد. به که چه زیباست احساس آزادی! آنهم در یک روز برفی. ابتدا تصور می کردم که قرار است آزاد بشوم، اما پس از مدتی دو مامور اطلاعاتی در اتاق وسایل را بازکرده و به دستانم دست بند زده و مرا صندلی عقب یک سمند که شیشه هایش دودی بود، نشاندند و مرا به سمت فرودگاه مهرآباد بردند. در طول راه به این فکر می کردم که قرار است به کجا بروم. یکبار از ماموران پرسیدم و جواب درستی ندادند. در فرودگاه متوجه شدم که مرا به سنندج می برند. تا ساعت 4 بعدازظهر در فرودگاه ماندیم ولی به علت بارش برف ،پرواز لغو شد. مجددا مرا به اوین برگرداندند و روز بعد با پرواز 10 صبح مرا به سنندج بردند. از فرودگاه تا اداره اطلاعات سنندج ،سرم زیر صندلی بود و مامورانش به مراتب از ماموران تهران سختگیرتر بودند. وقتی که وارد اداره اطلاعات سنندج شدم، لباسهایم را گرفتند و لباسهای زندان که شبیه لباس کردی بود را به من دادند. بند شلوار کردی را هم بریدند و به ناچار شلوار را با کش بستم. به مانند زندان اوین، پلاکی به گردنم انداختند و عکس گرفتند و مرا به یک طبقه بالاتر بردند. در راه ، یک نفر گفت: به به ، افشین خان بالاخره آمدی. سرم را بالا آوردم و از زیر چشم بند سعی کردم او را ببینم. زیرا که پس از عکس گرفتن مجددا بر من چشم بند زدند. طرف ناگهان دستپاچه شد و داد زد: گوساله هنوز یاد نگرفتی سرت را بندازی پائین؟ نگهبانی که همراهم بود زد توی سرم و گفت: سرت را بنداز پائین. حاج آقا تازه آمده. حالا یادش می دهیم که دیگر سرش را موقع حرف زدن بالا نیاورد. سپس مرا به سالن خیلی ساکتی که راهرو به راهرو بود بردند و در یکی از اتاقها را باز کردند و مرا در اتاق انداختند. نگهبان که در را بست، چشم بند را برداشتم. نگاهی انداختم و متوجه شدم که مجددا در سلولی هستم، اینبار 12 متری که گوشه اش دیوار کوتاهی داشت که وقتی نگاه کردم دیدم دستشویی و حمام است. چهار روز بلاتکلیف در همان سلول ماندم. شب چهارم بود که ساعت یازده شب، نگهبان آمد و گفت: اصانلو تو هستی؟ گفتم: آره گفت: چشم بند بزن رو به دیوار بایست. چشم بند زدم و رو به دیوار ایستادم، گفت: بیا بیرون، مهمون داری. از راهرو گذشتیم و به سالن رسیدیم. رفتیم زیر زمین، انتهای راهرو اتاق بازجویی بود که داخلش شدیم. از من خواستند که چشم بندم را کمی بالا بیاورم و صندلی را رو به دیوار بگذارم و بنشینم. چند دقیقه بعد بازجویی آمد و گفت: چطوری آقا افشین؟ گفتم: هنوز زنده ام. گفت: خوبه، همانطور که نشستی به این سوالاتی که بهت میدم جواب میدی، اینجا تهران نیست که سوالات را درست جواب ندهی کاری به کارت نداشته باشند! جواب اشتباه به سوالات بدهی، میدهم آنقدر بزننت که بمیری...
یکماه در اداره اطلاعات سنندج بودم و هفت بار بازجویی شدم و چندین بار هم کتک خوردم و شکنجه شدم. یک شب هم تا صبح در اتاقی کوچک که سقفی کوتاه داشت به صورت آویزان قپونی شدم و در تاریخ نه اسفند سال هشتاد ونه با سمند به تهران آورده شدم. در راه، پا بند و دستبند زده بودند و سه نفر مسلح در کنارم بودند. در همدان ، توقف کوتاهی کردیم و ساندویچ خوردیم و دستشویی رفتیم واز آنجا تا تهران، دیگر توقفی نداشتیم و مستقیما مرا به زندان اوین تحویل دادند. مجددا در اتاق تعویض لباس، لباسهایم را عوض کردم و برای اولین بار از زمان دستگیری به بند عمومی تحویل داده شدم،بند عمومی 121. پس از چهار ماه، تلویزیون و روزنامه دیدم و شروع کردم به خواندن روزنامه و دیدن تلویزیون. روز بعد برای رفتن به دادگاه ،صدایم کردند و من را به دادستانی ارک، شعبه 28 بردند و آخرین دفاع را هم گرفتند و قرارهای صادر شده را هم جلویم گذاشتند که امضا کردم. قرارهای بازداشت موقت دوماهه بود که پس از امضا آنها گفتند که قرارها را لغو کرده و برایم قرار وثیقه پنجاه میلیون تومانی می نویسند ولی باید بنویسم که ندارم. وقتی به آنها گفتم که میتوانم این وثیقه را فراهم کنم گفتند که باید بنویسم که ناتوان از تهیه آن هستم و مرا مجبور کردند که این را بنویسم. شاید بهتر بود مقاومت میکردم و مانند سایر مراحل قبلی که کتک خوردم اما چیزی به جز واقعیت ننوشتم، این بار هم نمی نوشتم. شاید ننوشتنم راهی به سوی تهیه وثیقه و آزادی برایم باز میکرد، اما به هرحال آن موقع زیر فشار عوامل اطلاعاتی و دادستانی نوشتم که نمیتوانم وثیقه را تهیه کنم. بعدها به این نتیجه رسیدم که شاید به دلیل جلوگیری از خروج احتمالی من از کشورپس از آزادی موقت، مانع تهیه وثیقه و در نهایت آزادیم تا زمان تشکیل دادگاه شده اند. پس از اتمام مراحل اداری، مرا مجددا به زندان اوین بازگردانده و برای اولین بار من را وارد آمار رسمی زندانیان اوین کردند به این طریق که انگشت نگاری کردند و به اصطلاح، کارت و عکس شدم. در قرنطینه بند عمومی بودم که متوجه شدم حدود دو سه هفته پیش از انتقال من به بند عمومی، یعنی بیست و پنج بهمن سال 89 در تهران، راهپیمایی بزرگی صورت گرفته و حدود دو سه هزار نفر هم بازداشت شده اند زیرا که در قرنطینه های زندان، جای خالی وجود نداشت و در چهار اتاق، سی و شش عدد تخت قرار داشت و سایر افراد هم کف اتاق و روی زمین، بغل به بغل هم میخوابیدند و همینطور تا جلوی دستشویی ها بچه های مردم را خوابانیده بودند. در این قرنطینه حدود هزارودویست نفر آدم جا داده بودند و بینشان همه جور آدمی به چشم میخورد. از آدمهای مهم مانند داماد آقای موسوی تا کارگر بنا و افغانی های کارگر...
چند روزی را در قرنطینه زندان با آن شرایط سخت و آن ازدحام جمعیت به سر کردم تا اینکه همراه با چند نفر دیگر که کمی با هم دوست شده بودیم، منتقلمان کردند به بند عمومی و به این شکل، فصل جدیدی در زندگیم آغاز شد. فصل زندگی در زندان اوین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر