دختران سپیده ...
فریاد می زد
فریادش دل آزار
چون می آمد، دست خالی نبود
فصل سرد بی محبّـتی در کولبار
به زحمت نگاهش کردم
چشمان شیشه ایش را
از مرده ای وام گرفته بود
به خود لرزیدمفریاد می زد
فریادش دل آزار
چون می آمد، دست خالی نبود
فصل سرد بی محبّـتی در کولبار
به زحمت نگاهش کردم
چشمان شیشه ایش را
خواستم بگویم آرام
زبانم به گل نشسته بود
مثل همیشه فریاد می زد
فریادش بلندتر
گردبادی توفنده
که در دهلیز جمجمه ام
می پیچید بدآهنگ
و در آن فضای نفس گیر
یاخته های جوان احساس
هر روز تکیده می شدند
و تک سرفه هایشان در نیمه های شب
ناله می زد
نال از مرگی زودرس
نابهنگام
دلواپس نازکدل باغ
از پنجره سرک کشیدم
کار از کار گذشته بود
شکسته بود خواب ابریشم
در خود مچاله شدم
پشت دیوار سکوت پناه گرفتم
ماتم بر من زل زده بود
گویی زنده به گور شدنم را به تماشاست
از خود پرسیدم
ای گریخته از جهـّنـم دیروز
و ای منتظر در برزخ امروز
بگو در انتظار چه هستی؟
آیا هنوز به رؤیایی ، امیدواری و دلخوش؟
نجوا می کنم
من در انتظار رنگ باختن این شب
نفس می کشم
و برای آنروز
در گوش پرند ه ، پرواز را زمزمه می کنم
و از سردر ایوان
شکل قفس را پاک می کنم
تا باز شود دل آسمان
برای کوچ پرستو
آری نفس می کشم هنوز
تا روزی که از تندر فریاد
دیوار سکوت بشکند
و زن ، آخرین برده ی تاریخ
زنجیر بگسلد
برخیزد
و ذهن جهان پاک شود از خاطرات تلخ
و من بسرایم شاد
اینک رها دختران سپیده
اینک روشن فردا
میترا پورفرزانه

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر