ـ گلستان، سعدی، باب سوم، «در فضیلت قناعت»:
«بازرگانی را دیدم که صد و
پنجاه شتربار داشت و چهل بنده و خدمتکار. شبی در جزیرۀ کیش مرا به حجرۀ
خویش درآورد. همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبارم به
ترکستان است و فلان بِضاعت (=دارایی) به هندوستان و این قبالۀ فلان زمین
است و فلان چیز را فلان ضَمین (=ضامن). گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که
هوایی خوش است. باز گفتی نه، که دریای مغرب مشوّش (=توفانی) است. سعدیا،
سفری دیگر در پیش است، اگر آن کرده شود بقیّت عمر خویش به گوشه یی بنشینم.
گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی
عظیم دارد و از آنجا کاسۀ چینی به روم آورم و دیبا(=پارچۀ ابریشمی)ی رومی
به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینۀ (=شیشه، بلور) حَلبی به یمن و بُرد
(=پارچۀ کتانی) به پارس، و از آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.
انصاف از این مالیخولیا
(=بیماری روانی) چندان فروگفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت: ای سعدی، تو
هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده. گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور (=ناحیه یی کوهستانی در جنوب غزنین در افغانستان)/بارسالار (=رئیس کاروان)ی بیفتاد از سُتور (=چهارپای بارکش)/
آن شنیدستی که در اقصای غور (=ناحیه یی کوهستانی در جنوب غزنین در افغانستان)/بارسالار (=رئیس کاروان)ی بیفتاد از سُتور (=چهارپای بارکش)/
[یکی]گفت: چشم تنگ دنیادوست را/ یا قناعت پر کند یا خاک گور».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر