یکشنبه, 04 آبان 1393 20:26
” دنيا به من اجازه 19 سال زندگي را داد , آن شب شوم مي بايست من كشته ميشدم...جسدم در گوشه اي از شهر مي افتاد و بعد از چند روز نگراني پليس شما را براي شناسايي ام به پزشكي قانوني مي برد و تازه آنجا ميفهميديد كه به من تجاوز هم شده است...
قاتل هرگز پيدا نميشد زيرا ما زر و زور آنها را نداريم و همه شما رنجور و شرم زده به زندگيتان ادامه ميداديد....
اما...قصه عوض شد... جسدم نه در بيابانها كه در گور زندان اوين و بندهاي بالا و پايين و انفرادي و ... در زندان گورمانند شهر ري رسيده است...تو خود به ما ياد دادي كه مرگ پايان زندگي نيست... با هر تولد رسالتي بر دوش انسان گذاشته ميشود... من ياد گرفته ام كه گاهي بايد جنگيد...
اشك نريختم , التماس نكردم و كولي وار هوار نزدم... اما متهم شدم به بي تفاوتي در برابر جنايت! مي بيني ؟! من كه حتي كه پشه ها را نميكشتم و سوسك را با شاخكهايش بيرون مي انداختم شدم جاني! آنهم با قصد قبلي!
چه خوش خيال بوديم كه از پاسدار توقع عدل و داد داشتيم!
وقتي زير ضربه هاي بازجو فرياد ميزدم و ركيك ترين الفاظ را ميشنيدم هيچ كس حمايتم نكرد...
مهربان مادرم ! بارها به تو گفته ام براي نجاتم از اعدام التماس نكن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر