جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۴

هدیه‌ی نوروز به ایران

 ادبي - پنجره ادب

تاريخ: 1394/1/7

گل



نوروز آمد و رفت، اما پشت پنجره گفتگویی هم شنیده شد.

ایران بود و نوروز که با هم حرف می‌زدند. چه می‌گفتند؟

ایران: شما دارید می‌روید! اما عیدی ما را ندادید؟!
نوروز: عیدی شما؟ من نوروزم. اصلاً خودم یک هدیه هستم. سالها می‌آیم و می‌روم و همین هدیه را می‌دهم!

ایران: البته! خیلی هم هدیه‌ی خوبی می‌دهید. اما این سالها وضع ما کمی فرق می‌کند! فکر نمی‌کنید هدیه‌تان یک چیز کم دارد؟

نوروز: منظورتان را می‌فهمم... خیلی سالهای سختی است. اما... هدیه‌ی من کامل است. و شما آن هدیه را گرفته‌اید!

ایران: البته همه زیباییهایی که به طبیعت ما دادید عالیست. اما حس نمی‌کنید که برای نو شدن زندگی ما، یک چیزی کم است؟

نوروز: من هم منظورتان را فهمیدم که چه هدیه‌ای می‌خواهید... و به نظر من هدیه‌ی شما کامل است.

ایران: کامل است؟ با این اوضاعی که هست...
نوروز: به نظرم شما یک چیز را در نظر نمی‌گیرید؟ این‌که یک کسانی دارید که دنبال آن مقصود شما هستند. پیام را هم گرفته‌اند و به همه داده‌اند و در راهند.

ایران: پس شاد و امیدوار باشیم؟ آنها می‌آیند. هدیه را می‌آورند؟
نوروز: بله! اما همه هم باید کمک کنند.
نوروز می‌رفت، و ایران به دنباله‌ی شال رنگی او که در پی گامهایش روی زمین کشیده می‌شد می‌نگریست. با دلی امیدوار... ...
..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر