- ادبي - پنجره ادب
بهار كلامى بود روی لب طبیعت، كه مىگفت:
- مرا، یعنى درختم را، هوایم را، پرستویم را، ابرم و رنگین كمانم را حس كن!
گوش كردم دیدم كمى عصبانى شده و مىگوید:
ـ خیلى عادى شدهام برایت. نه!؟ به زمینم كه نگاه نمىكنى. درختانم كه برایت تكرارى شدهاند، ابرهم كه از نظر تو یك تكه بخار ولگرد توى آسمان است. باد هم دیوانهاى كه با گرمى و سردى هوا اینطرف و آنطرف مى دود. همینطور نیست؟
داشتم فكرمى كردم كه چه جوابى بدهم. گفت:
ـ جواب هم ندهى خودم جواب را گرفتهام. از نگاهت، از سردی رفتارت مىفهمم!
داشتم شرمنده مىشدم كه گفت:
ـ خیلى توى خودت نرو! عیب ندارد. من به همین خاطر هر سال مى آیم. كه بیدارت كنم. نگاهت را بشویم. كمى توجهت را به دوروبرت جلب كنم. بگویم بابا! خدا جهانى به این عظمت دارد، همهى زیبایىهای خودش را ریخته روی همین زمین. نگاهى بكن! شور میگیرى، تكانى مىخورى. تازه!.... میدانى كه از من طبیعت، از همهى زیبایىهاى خود من، كى زیباتر است؟ كى شكوهمندتر است؟
گفتم: نه!
گفت: خود تو!
به خودم نگاه كردم و دیدم در اطرافم شعرى مى رقصد و مى گوید:
سلام كن به سرودى كه آب مىخواند
كه درد تشنه شدن را سراب مى داند
بنوش قطرهى آبى كه ابر مىبارد
كه قصهها ز تب آفتاب مىداند
برای دشت،
بیا و شعر تازه بر اوراق دشتها بنویس
كه از تمام قامت شاعر، كتاب مى ماند.
بهار..... همچنان در گوشم دارد حرف مى زند.....
- مرا، یعنى درختم را، هوایم را، پرستویم را، ابرم و رنگین كمانم را حس كن!
گوش كردم دیدم كمى عصبانى شده و مىگوید:
ـ خیلى عادى شدهام برایت. نه!؟ به زمینم كه نگاه نمىكنى. درختانم كه برایت تكرارى شدهاند، ابرهم كه از نظر تو یك تكه بخار ولگرد توى آسمان است. باد هم دیوانهاى كه با گرمى و سردى هوا اینطرف و آنطرف مى دود. همینطور نیست؟
داشتم فكرمى كردم كه چه جوابى بدهم. گفت:
ـ جواب هم ندهى خودم جواب را گرفتهام. از نگاهت، از سردی رفتارت مىفهمم!
داشتم شرمنده مىشدم كه گفت:
ـ خیلى توى خودت نرو! عیب ندارد. من به همین خاطر هر سال مى آیم. كه بیدارت كنم. نگاهت را بشویم. كمى توجهت را به دوروبرت جلب كنم. بگویم بابا! خدا جهانى به این عظمت دارد، همهى زیبایىهای خودش را ریخته روی همین زمین. نگاهى بكن! شور میگیرى، تكانى مىخورى. تازه!.... میدانى كه از من طبیعت، از همهى زیبایىهاى خود من، كى زیباتر است؟ كى شكوهمندتر است؟
گفتم: نه!
گفت: خود تو!
به خودم نگاه كردم و دیدم در اطرافم شعرى مى رقصد و مى گوید:
سلام كن به سرودى كه آب مىخواند
كه درد تشنه شدن را سراب مى داند
بنوش قطرهى آبى كه ابر مىبارد
كه قصهها ز تب آفتاب مىداند
برای دشت،
گل جان خویش پرپركن!
كه از تمام قامت گلها گلاب مى ماندبیا و شعر تازه بر اوراق دشتها بنویس
كه از تمام قامت شاعر، كتاب مى ماند.
بهار..... همچنان در گوشم دارد حرف مى زند.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر