دوشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۳

«بهار، کلامی بود»...

- ادبي - پنجره ادب
تاريخ: PM 7:27:32 1393/12/24


بهار، کلامی بود




بهار كلامى بود روی لب طبیعت، كه مىگفت:‏
‏- مرا، یعنى درختم را، هوایم را، پرستویم را، ابرم و رنگین كمانم را حس كن! ‏
گوش كردم دیدم كمى عصبانى شده و مىگوید: ‏
ـ خیلى عادى شدهام برایت. نه!؟ به زمینم كه نگاه نمىكنى. درختانم كه برایت تكرارى شدهاند، ابرهم كه از نظر تو یك تكه ‏بخار ولگرد توى آسمان است. باد هم دیوانهاى كه با گرمى و سردى هوا اینطرف و آنطرف مى دود. همینطور نیست؟ ‏
داشتم فكرمى كردم كه چه جوابى بدهم. گفت:‏
ـ جواب هم ندهى خودم جواب را گرفتهام. از نگاهت، از سردی رفتارت مىفهمم! ‏
داشتم شرمنده مىشدم كه گفت:‏
ـ خیلى توى خودت نرو! عیب ندارد. من به همین خاطر هر سال مى آیم. كه بیدارت كنم. نگاهت را بشویم. كمى توجهت را ‏به دوروبرت جلب كنم. بگویم بابا! خدا جهانى به این عظمت دارد، همهى زیبایىهای خودش را ریخته روی همین زمین. ‏نگاهى بكن! شور میگیرى، تكانى مىخورى. تازه!.... میدانى كه از من طبیعت، از همهى زیبایىهاى خود من، كى زیباتر ‏است؟ كى شكوهمندتر است؟
گفتم: نه! ‏
گفت: خود تو! ‏
به خودم نگاه كردم و دیدم در اطرافم شعرى مى رقصد و مى گوید:‏
سلام كن به سرودى كه آب مىخواند
كه درد تشنه شدن را سراب مى داند
بنوش قطرهى آبى كه ابر مىبارد
كه قصهها ز تب آفتاب مىداند
برای دشت،  ‏
‎ گل جان خویش پرپركن!‏
كه از تمام قامت گلها گلاب مى ماند
بیا و شعر تازه بر اوراق دشتها بنویس
كه از تمام قامت شاعر، كتاب مى ماند.‏
بهار..... همچنان در گوشم دارد حرف مى زند.....‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر