نگاهی به غزل شماره ۱۳۷۰ مولوی
تفاوتیست
بین نگاه عادی و نگاه عارف. نگاه عادی در طبیعت بهار، گلها و بوتههایی
میبیند که بر اثر تغییر هوا رشد کردهاند.. اما عارف از چمن رویان بهاری،
صدای دیگری میشنود: گوش کنیم به مولوی ببینیم چه صداهایی میشنود.: او اول
میگوید بلند شوید به صحرا برویم:
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم
بعد، از همان لحظهی نخست، جنب و جوشی را که در او پیدا میشود میبینیم:
امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانه ی جهان شش گوشه آبادان کنیم
بعد، پیامبری، از چمن با مولوی حرف میزند: این رسول به مولانا چه میگوید؟ :
آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن!
ما طبلخانه ی عشق را از نعرهها ویران کنیم.
بعد مولانا در آسمان هم رقصی میبیند. و عاشقی شیدا میشود و میگوید:
بشنو سماع آسمان! خیزید ای دیوانگان!
جانم فدای عاشقان، امروز جان افشان کنیم
راستی حاصل این شورش جان چیست؟ آیا ما از بهار، شورشی در خود احساس میکنیم؟ ببینیم مولوی از پیامی که شنیده چه میگیرد و به ما میدهد:
زنجیرها را بردریم! ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان (یعنی در حال آتش گزیدن همچون انبر) چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم.
میبینیم که کار از تماشای بهار به یک آتش رسید! دید. نگاه عارف را دنبال کنیم ببینیم آخرش به کجا میرسد:
چون کورهی آهنگران در آتش دل میدمیم
کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم
مولوی میگوید دلهای آنهایی که سنگ و آهنی شدهاند را، با نفس آتشینی که ازدل خودما بلند میشود آب کنیم
پس رسید به تغییر انسان. اما به این هم بسنده نمیکند. میرود تا برهم زدن چرخ:
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
بعد، از این شورش و تغییر در عالم، مولانا به یک نکته عرفانی اشاره میکند که همه این شورشها را این ما نیستیم که میکنیم بلکه این خود پروردگار است زیرا ما هرچه میکنیم این اوست که میکند:
کوبیم ما بیپا و سر! گه پای میدان! (یعنی بدان) گاه سر
ما کی به فرمان خودیم؟ تا این کنیم و آن کنیم
نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم.
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم
بعد، از همان لحظهی نخست، جنب و جوشی را که در او پیدا میشود میبینیم:
امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل
تا در عسل خانه ی جهان شش گوشه آبادان کنیم
بعد، پیامبری، از چمن با مولوی حرف میزند: این رسول به مولانا چه میگوید؟ :
آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن!
ما طبلخانه ی عشق را از نعرهها ویران کنیم.
بعد مولانا در آسمان هم رقصی میبیند. و عاشقی شیدا میشود و میگوید:
بشنو سماع آسمان! خیزید ای دیوانگان!
جانم فدای عاشقان، امروز جان افشان کنیم
راستی حاصل این شورش جان چیست؟ آیا ما از بهار، شورشی در خود احساس میکنیم؟ ببینیم مولوی از پیامی که شنیده چه میگیرد و به ما میدهد:
زنجیرها را بردریم! ما هر یکی آهنگریم
آهن گزان (یعنی در حال آتش گزیدن همچون انبر) چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم.
میبینیم که کار از تماشای بهار به یک آتش رسید! دید. نگاه عارف را دنبال کنیم ببینیم آخرش به کجا میرسد:
چون کورهی آهنگران در آتش دل میدمیم
کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم
مولوی میگوید دلهای آنهایی که سنگ و آهنی شدهاند را، با نفس آتشینی که ازدل خودما بلند میشود آب کنیم
پس رسید به تغییر انسان. اما به این هم بسنده نمیکند. میرود تا برهم زدن چرخ:
آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم
وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
بعد، از این شورش و تغییر در عالم، مولانا به یک نکته عرفانی اشاره میکند که همه این شورشها را این ما نیستیم که میکنیم بلکه این خود پروردگار است زیرا ما هرچه میکنیم این اوست که میکند:
کوبیم ما بیپا و سر! گه پای میدان! (یعنی بدان) گاه سر
ما کی به فرمان خودیم؟ تا این کنیم و آن کنیم
نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده
تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر