مجاهد شهید ندا رنجانی
برای اینکه شناخت مختصری از روحیات دختر شهیدم ندا زنجانی پیدا کنید لازم میبینم بعضی خاطراتم را با شما در میان بگذارم.
سال ۱۳۵۰ دو برادرم فرهاد و فریدون که دانشگاه میرفتند و در ارتباط با سازمان مجاهدین فعالیت میکردند، دستگیر شدند. موضوع مقاومت در برابر ساواک مثل موزیک متن در تمام برخوردها، تصمیمگیریها و صحبتهای من و خانوادهام وارد شد و تبدیل به فرهنگ مقاومتی شد که بقیه مسایل حول آن شکل میگرفت.
دومین برادرم فریدون و پسر عمویم محمد عضو سازمان مجاهدین خلق ایران بودند و سال ۱۳۵۴ در درگیری با ساواک شهید شدند.
سال ۱۳۵۰ دو برادرم فرهاد و فریدون که دانشگاه میرفتند و در ارتباط با سازمان مجاهدین فعالیت میکردند، دستگیر شدند. موضوع مقاومت در برابر ساواک مثل موزیک متن در تمام برخوردها، تصمیمگیریها و صحبتهای من و خانوادهام وارد شد و تبدیل به فرهنگ مقاومتی شد که بقیه مسایل حول آن شکل میگرفت.
دومین برادرم فریدون و پسر عمویم محمد عضو سازمان مجاهدین خلق ایران بودند و سال ۱۳۵۴ در درگیری با ساواک شهید شدند.
مجاهد شهید محمد الفت و علیرضا (فریدون) الفت
ساواک
مستمر تهدید میکرد و هر چند وقت به بهانههای مختلف فشار میآوردند مثلاً
برادر کوچکترم فرزاد را گرفتند چند هفته نگه میداشتند یا منزل پدر و
مادرم میریختند و همه چیز را بازرسی میکردند. وضعیت طوری بود که بچههای
خودم ندا و رضا که آن موقع ۵ یا ۶ ساله بودند در صحبت با همسالان و
همبازیهایشان حساب و کتاب میکردند چه حرفی بزنند و چه چیزی را نگویند.
مجاهد شهید ندا زنجانی در کودکی
نمیخواستم
بچههایم از کودکیشان خاطره بد داشته و دائماً در ترس باشند. تصمیم داشتم
تا جایی که میتوانم برای بهتر شدن آیندهشان تلاش کنم.
بهخاطر این مشکلات اواخر سال ۱۳۵۵ به آمریکا مهاجرت کردیم. بعد از چند ماه تلاش موفق شدیم به اوضاع خودمان مسلط شویم، بچهها مدرسه میرفتند و کار خودمان در روال درستی پیش میرفت که تظاهراتهای سال ۱۳۵۶ شروع شد.
تناقض بین انتخاب زندگی در آمریکا با آینده خوب برای بچهها و مسئولیتی که در قبال وطنمان احساس میکردیم ذهنمان را مشغول کرده بود. کاش میشد که هر دو را با هم داشته باشیم ولی این آرزو امکانپذیر نبود.
بنابراین وطن را انتخاب کردیم و تابستان ۱۳۵۶ ما هم به ایران برگشتیم تا سهم خودمان را در این مبارزه انجام دهیم.
ندا ۹ساله بود و در مدرسهاش در آبادان همه چیزهایی را که در خانه و در ارتباط با داییهایش یاد گرفته بود به دوستانش یاد میداد و اعلامیههای سازمان مجاهدین را در مدرسه پخش میکرد. این اولین گامهای عملی بود که در مسیر انقلابی شدن برمی داشت و سر از پا نمیشناخت.
بعد از انقلاب ۵۷ فکر میکردم اوضاع خوب میشود و بدبختیها تمام میشود، متأسفانه خیلی زود به اشتباهم پی بردم.
سرکوب و اختناق دیکتاتوری جدید در همان ماههای اول شروع شد و با سرعت زیاد دست به قلع و قمع همه جریانها و احزاب زد و بعد از آن هم در زندگی همه مردم وارد شد.
سیستم جاسوس پروری راه انداخت و حتی مناسبات خانوادگی مردم را زیر نظر گرفت. مثلاً در مدرسه بچهها را مجبور میکردند به معلم گزارش کنند پدر و مادرشان نماز میخوانند یا نه؟ یا در مورد چه مسائلی حرف میزنند.
در این دوران در سال ۱۳۶۰ برادرم فرهاد مخفی شده و اطلاعی از او نداشتیم، برادر دیگرم فرزاد زیرشکنجه در زندان شیراز بهشهادت رسید، آخرین برادرم احمدرضا زندانی بود و خودم آواره جنگ ایران و عراق بودم. میتوانید فضای پدر و مادر و فرزندانم را مجسم کنید که چه وضعیتی داشتیم. اگر کسی صبح از منزل بیرون میرفت معلوم نبود برمیگردد یا نه و اگر کمی دیر میکردیم همه نگران میشدند و به منزل اقوام تلفن میکردند. اطرافم را که نگاه میکردم چیزی جز بدبختیهای روزافزون نمیدیدم. انقلابیون در زندان و گورستان بودند و قاتلان و دزدان واقعی حکومت میکردند.
بهخاطر این مشکلات اواخر سال ۱۳۵۵ به آمریکا مهاجرت کردیم. بعد از چند ماه تلاش موفق شدیم به اوضاع خودمان مسلط شویم، بچهها مدرسه میرفتند و کار خودمان در روال درستی پیش میرفت که تظاهراتهای سال ۱۳۵۶ شروع شد.
تناقض بین انتخاب زندگی در آمریکا با آینده خوب برای بچهها و مسئولیتی که در قبال وطنمان احساس میکردیم ذهنمان را مشغول کرده بود. کاش میشد که هر دو را با هم داشته باشیم ولی این آرزو امکانپذیر نبود.
بنابراین وطن را انتخاب کردیم و تابستان ۱۳۵۶ ما هم به ایران برگشتیم تا سهم خودمان را در این مبارزه انجام دهیم.
ندا ۹ساله بود و در مدرسهاش در آبادان همه چیزهایی را که در خانه و در ارتباط با داییهایش یاد گرفته بود به دوستانش یاد میداد و اعلامیههای سازمان مجاهدین را در مدرسه پخش میکرد. این اولین گامهای عملی بود که در مسیر انقلابی شدن برمی داشت و سر از پا نمیشناخت.
بعد از انقلاب ۵۷ فکر میکردم اوضاع خوب میشود و بدبختیها تمام میشود، متأسفانه خیلی زود به اشتباهم پی بردم.
سرکوب و اختناق دیکتاتوری جدید در همان ماههای اول شروع شد و با سرعت زیاد دست به قلع و قمع همه جریانها و احزاب زد و بعد از آن هم در زندگی همه مردم وارد شد.
سیستم جاسوس پروری راه انداخت و حتی مناسبات خانوادگی مردم را زیر نظر گرفت. مثلاً در مدرسه بچهها را مجبور میکردند به معلم گزارش کنند پدر و مادرشان نماز میخوانند یا نه؟ یا در مورد چه مسائلی حرف میزنند.
در این دوران در سال ۱۳۶۰ برادرم فرهاد مخفی شده و اطلاعی از او نداشتیم، برادر دیگرم فرزاد زیرشکنجه در زندان شیراز بهشهادت رسید، آخرین برادرم احمدرضا زندانی بود و خودم آواره جنگ ایران و عراق بودم. میتوانید فضای پدر و مادر و فرزندانم را مجسم کنید که چه وضعیتی داشتیم. اگر کسی صبح از منزل بیرون میرفت معلوم نبود برمیگردد یا نه و اگر کمی دیر میکردیم همه نگران میشدند و به منزل اقوام تلفن میکردند. اطرافم را که نگاه میکردم چیزی جز بدبختیهای روزافزون نمیدیدم. انقلابیون در زندان و گورستان بودند و قاتلان و دزدان واقعی حکومت میکردند.
فرزاد الفت
این
وضعیت، مهاجرت دوبارهای را به ما تحمیل کرد. سال ۱۳۶۱ رژیم قانون مالک و
مستأجر را به راه انداخت و هدفش این بود که با این وسیله مجاهدین و مبارزین
را دستگیر کند. برادرم احمدرضا که تازه از زندان آزاد شده بود در خانه ما
زندگی میکرد و رژیم دنبال او بود و ردش را از مادرم خواسته بودند.
میدانستم اگر مدارکمان را به کمیته ببریم همسایه مان که حزب الهی است
حتماً تعداد نفرات ما را گزارش میکند و برادرم دستگیر میشود.
یک روز با ندا در این رابطه صحبت میکردم و گفتم فکر کنم باید دوباره از ایران برویم و پاسپورت هم که به ما نمیدهند مجبوریم قاچاقی خارج شویم.
گفت مامان این موضوع مهم است و به یک انتخاب قاطع نیاز است شما باید این را در نظر بگیرید که ممکن است در راه دستگیر بشویم و دستگیری هم چیزی جز شکنجه و شهادت نیست. برایم عجیب بود که دختر ۱۲سالهام چه دید وسیعی دارد.
گفتم میدانم ولی تو چه میگویی؟ نظرت چیست؟
گفت هدف من برای آیندهام این است که به مجاهدین بپیوندم ولی با وضعیتی که الآن در ایران هست چشماندازی برای پیوستن به سازمان نیست به همین دلیل میگویم از ایران برویم.
گفتم مگر نمیخواهی درست را تمام کنی؟
خندید و گفت مامان الآن فکر درس نباش، خارج که برویم هم درسم را میخوانم و هم به سازمان کمک میکنم.
یک روز با ندا در این رابطه صحبت میکردم و گفتم فکر کنم باید دوباره از ایران برویم و پاسپورت هم که به ما نمیدهند مجبوریم قاچاقی خارج شویم.
گفت مامان این موضوع مهم است و به یک انتخاب قاطع نیاز است شما باید این را در نظر بگیرید که ممکن است در راه دستگیر بشویم و دستگیری هم چیزی جز شکنجه و شهادت نیست. برایم عجیب بود که دختر ۱۲سالهام چه دید وسیعی دارد.
گفتم میدانم ولی تو چه میگویی؟ نظرت چیست؟
گفت هدف من برای آیندهام این است که به مجاهدین بپیوندم ولی با وضعیتی که الآن در ایران هست چشماندازی برای پیوستن به سازمان نیست به همین دلیل میگویم از ایران برویم.
گفتم مگر نمیخواهی درست را تمام کنی؟
خندید و گفت مامان الآن فکر درس نباش، خارج که برویم هم درسم را میخوانم و هم به سازمان کمک میکنم.
با
قبول خطرات زیاد از طریق قاچاقچی با شتر از ایران خارج شدیم، این سفر خیلی
سخت بود، کوچکترین فرزندم دوماهه بود و یک هفته بدون آب و غذا در راه
بودیم تا به پاکستان رسیدیم. در راه فقط نان خشک و آب بارانی که در گودالها
جمع شده بود خوراکمان بود. بعد از دو هفته از پاکستان به اسپانیا رفتیم.
تمام فکر و ذهن ندا و احمدرضا این بود که بچههای سازمان را پیدا کنند و
بعد از مدتی موفق شدند به سازمان وصل شوند و در تجمعات و گردهماییها شرکت
کنند.
بعد از هشت ماه به آمریکا رفتیم. در این زمان بچههایم در دبیرستان تحصیل میکردند و با اینکه هشت ماه ترک تحصیل داشتند جزو شاگردان نمونه کلاسشان بودند. ندا شاگرد اول ادبیات انگلیسی در مدرسهاش شد و مدیر مدرسه برایش امکان تحصیل رایگان دانشگاهی با کمکهزینه دولتی فراهم کرد. خیلی خوشحال بودم که با وجود سختیهایی که کشیدهایم بچهها وضع تحصیلشان خوب است و آیندهدار هستند. در این ایام با انجمن دانشجویان مسلمان هوادار سازمان مجاهدین آشنا شدیم. ظرفی پیدا کرده بودیم که بتوانیم برای مردممان کار کنیم. خودم با خانوادههای دیگر آشنا شدم و در فعالیتهایشان شرکت کردم و بچههایم که مدرسه میرفتند روزهای تعطیل در کارهای انجمن کمک میکردند. وضعیت خانوادگیم خوب بود و هیچ مشکلی نداشتیم. برای من این ایدهآل بود که هم فعالیت علیه ظلم رژیم داشته باشم و هم بچههایم به درس و مدرسهشان برسند.
یک روز ندا و پسرم گفتند ما میخواهیم مدرسه را ترک کنیم و تمام وقت برای انجمن کار کنیم. با وجود آن که کار تمام وقت در انجمن آرزوی خودم بود ولی دلم نمیخواست بچهها اینکار را بکنند. خیلی روی این موضوع فکر کردم، چون به درستی انتخابشان ایمان داشتم… . اما فکر به اینکه در این مسیر آنها زندانی یا شهید شوند، برایم خیلی سخت بود. بالاخره با استدلالی که ندا درباره ضرورت و اولویت مبارزه در این دوران را کرد قانع شدم و آنها بهعنوان عضوی از انجمن راهشان را انتخاب کردند و رسماً زندگیشان از من جدا شد.
یکی از لحظههای سخت برایم زمانی بود که به خانه برمیگشتم و صدای خنده و بگومگوی بچهها در آن نبود. فکر میکنم مادران این احساس مرا درک میکنند. به هر صورت چون خودم هم میخواستم همین مسیر را انتخاب کنم و تا آن زمان بهخاطر بچهها این کار را نکرده بودم راه برایم باز شد و درخواست ورود به انجمن را کردم. تقریباً دو سال در انجمن مسئولیت رسیدگی به بیماران را داشتم، ندا هم در پایگاه دیگری کار میکرد. خیلی در کارش دقیق و مسئول بود و بعد از مدتی مسئولیت بیشتری گرفت، خیلی با نشاط و سرحال بود و با وجود اینکه کارهایش خیلی زیاد و سخت بود ولی از انجام آنها رضایت خاصی داشت و از تمام لحظاتش لذت میبرد.
در سال ۶۶ که فرانسه چند نفر از مجاهدین را به گابن فرستاد برای اعتراض به این کار و برگرداندن آنها وارد یک اعتصابغذا شدیم. من و ندا هم در اعتصابغذا شرکت کردیم. محل اقامتمان یک چادر بود که کنار خیابان زده بودیم، میدیدم روز به روز لاغرتر میشود و تحلیل میرود ولی باز هم سرزندگی و مسئولیتپذیری خودش را حفظ کرده، خط خوبی داشت و نوشتن اتیکتها و تاریخ نگاریهای چادر با او بود و در کارهای دیگر هم کمک میکرد. از موضع یک مادر قطره قطره آب شدنش را میدیدم و برایم سخت بود ولی از موضع یک همرزم از استقامت و شهامتش انگیزه میگرفتم و احساس غرور میکردم. بیشتر از یک ماه که از اعتصابغذا گذشته بود ندا بهخاطر مشکلات جسمیاش در بیمارستان بستری شد ولی اعتصابش را نشکست، وقتی اعتصابغذا با بازگشت اخراجیها به فرانسه به اتمام رسید و جشن گرفته بودیم او را هم با آمبولانس به چادر آوردند در حالیکه شادی در چشمان و چهره تکیدهاش پیدا بود به زحمت و با صدای ضعیفی گفت:
«مامان دیدی بالاخره پیروز شدیم؟ همیشه همینطور است اگر مقاومت کنیم پیروز میشویم.»
گفتم این لحظه را داشتی که در بیمارستان اعتصابت را بشکنی؟
گفت لحظهها همیشه هستند ولی مهم این است که انتخاب نهایی چی است؟ من هم میخواستم خودم را امتحان کنم که تا کجا با سازمان و رهبریم هستم و پیمانم چقدر محکم است».
غرق افتخار شدم که چه خوب امتحانش را گذراند.
بعد از هشت ماه به آمریکا رفتیم. در این زمان بچههایم در دبیرستان تحصیل میکردند و با اینکه هشت ماه ترک تحصیل داشتند جزو شاگردان نمونه کلاسشان بودند. ندا شاگرد اول ادبیات انگلیسی در مدرسهاش شد و مدیر مدرسه برایش امکان تحصیل رایگان دانشگاهی با کمکهزینه دولتی فراهم کرد. خیلی خوشحال بودم که با وجود سختیهایی که کشیدهایم بچهها وضع تحصیلشان خوب است و آیندهدار هستند. در این ایام با انجمن دانشجویان مسلمان هوادار سازمان مجاهدین آشنا شدیم. ظرفی پیدا کرده بودیم که بتوانیم برای مردممان کار کنیم. خودم با خانوادههای دیگر آشنا شدم و در فعالیتهایشان شرکت کردم و بچههایم که مدرسه میرفتند روزهای تعطیل در کارهای انجمن کمک میکردند. وضعیت خانوادگیم خوب بود و هیچ مشکلی نداشتیم. برای من این ایدهآل بود که هم فعالیت علیه ظلم رژیم داشته باشم و هم بچههایم به درس و مدرسهشان برسند.
یک روز ندا و پسرم گفتند ما میخواهیم مدرسه را ترک کنیم و تمام وقت برای انجمن کار کنیم. با وجود آن که کار تمام وقت در انجمن آرزوی خودم بود ولی دلم نمیخواست بچهها اینکار را بکنند. خیلی روی این موضوع فکر کردم، چون به درستی انتخابشان ایمان داشتم… . اما فکر به اینکه در این مسیر آنها زندانی یا شهید شوند، برایم خیلی سخت بود. بالاخره با استدلالی که ندا درباره ضرورت و اولویت مبارزه در این دوران را کرد قانع شدم و آنها بهعنوان عضوی از انجمن راهشان را انتخاب کردند و رسماً زندگیشان از من جدا شد.
یکی از لحظههای سخت برایم زمانی بود که به خانه برمیگشتم و صدای خنده و بگومگوی بچهها در آن نبود. فکر میکنم مادران این احساس مرا درک میکنند. به هر صورت چون خودم هم میخواستم همین مسیر را انتخاب کنم و تا آن زمان بهخاطر بچهها این کار را نکرده بودم راه برایم باز شد و درخواست ورود به انجمن را کردم. تقریباً دو سال در انجمن مسئولیت رسیدگی به بیماران را داشتم، ندا هم در پایگاه دیگری کار میکرد. خیلی در کارش دقیق و مسئول بود و بعد از مدتی مسئولیت بیشتری گرفت، خیلی با نشاط و سرحال بود و با وجود اینکه کارهایش خیلی زیاد و سخت بود ولی از انجام آنها رضایت خاصی داشت و از تمام لحظاتش لذت میبرد.
در سال ۶۶ که فرانسه چند نفر از مجاهدین را به گابن فرستاد برای اعتراض به این کار و برگرداندن آنها وارد یک اعتصابغذا شدیم. من و ندا هم در اعتصابغذا شرکت کردیم. محل اقامتمان یک چادر بود که کنار خیابان زده بودیم، میدیدم روز به روز لاغرتر میشود و تحلیل میرود ولی باز هم سرزندگی و مسئولیتپذیری خودش را حفظ کرده، خط خوبی داشت و نوشتن اتیکتها و تاریخ نگاریهای چادر با او بود و در کارهای دیگر هم کمک میکرد. از موضع یک مادر قطره قطره آب شدنش را میدیدم و برایم سخت بود ولی از موضع یک همرزم از استقامت و شهامتش انگیزه میگرفتم و احساس غرور میکردم. بیشتر از یک ماه که از اعتصابغذا گذشته بود ندا بهخاطر مشکلات جسمیاش در بیمارستان بستری شد ولی اعتصابش را نشکست، وقتی اعتصابغذا با بازگشت اخراجیها به فرانسه به اتمام رسید و جشن گرفته بودیم او را هم با آمبولانس به چادر آوردند در حالیکه شادی در چشمان و چهره تکیدهاش پیدا بود به زحمت و با صدای ضعیفی گفت:
«مامان دیدی بالاخره پیروز شدیم؟ همیشه همینطور است اگر مقاومت کنیم پیروز میشویم.»
گفتم این لحظه را داشتی که در بیمارستان اعتصابت را بشکنی؟
گفت لحظهها همیشه هستند ولی مهم این است که انتخاب نهایی چی است؟ من هم میخواستم خودم را امتحان کنم که تا کجا با سازمان و رهبریم هستم و پیمانم چقدر محکم است».
غرق افتخار شدم که چه خوب امتحانش را گذراند.
سال ۶۷ و پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و عملیات فروغ جاویدان…
یادم میآید چه روزهای ملتهب و پر تب و تابی داشتیم. همه میخواستیم برای عملیات برویم و هر روز عدهیی مسافر بودند. ندا زودتر از من توانست بلیط تهیه کند. یک روز صبح ساعت هشت ندا زنگ زد گفت ساعت ده دارم میروم. یک چیزی در درونم میگفت این آخرین دیدار است. پای تلفن خودم را کنترل کردم و با آرامش به او گفتم تو را در صحنه میبینم و موفق باشی، اگر توانستم میآیم با تو خدا حافظی میکنم، ولی وقتی گوشی را گذاشتم گریه امانم نداد. چون میدانستم نمیتوانم خودم را کنترل کنم و نمیخواستم دم آخر با گریه از من جدا شود برای خداحافظی نرفتم و فقط تلفنی با او خداحافظی کردم.
دو روز بعد هم خودم برای عملیات رفتم. در پایان عملیات، تا چند روز هیچ خبری از او نداشتم تا اینکه یک روز برادرم احمدرضا به دیدنم آمد. مدت زیادی بود او را ندیده بودم و از دیدنش خوشحال شدم ولی در چهرهاش چیزی بود که به نگرانیام دامن میزد. وقتی به من گفت ندا شهید شده فکر کردم از همان موقع که خداحافظی کرد این را احساس کرده بودم. به خودم گفتم او مسئولیتش را با فدای خودش انجام داد و مرا مفتخر کرد الآن نوبت من است که او را با پایداری و مسئولیتپذیری خودم سرفراز کنم.
لحظههای خودم را هیچوقت فراموش نمیکنم. بهعنوان یک مادر مواجه شدن با شهادت فرزندم خیلی برایم سخت بود ولی به خودم گفتم روزی که قدم در این راه گذاشتم میدانستم راهی است که باید از همه چیزم بگذرم تا بتوانم همه چیز را برای مردمم محقق کنم و شهادت ندا بزرگترین فدیهای است که باید میدادم. فکر کردم راهی است که خودش انتخاب کرده و به آن ایمان داشت. خواسته او خواسته من هم بود و بهعنوان یک همرزم به پایداری و استقامتش افتخار میکردم.
خیلی به او فکر میکردم و چند بار شبها گریه کردم.
یک شب خواب او را دیدم گفت مامان من خیلی جایم خوب است و راضیام چرا گریه میکنی؟ بیدار شدم و از این خواب شگفتزده شدم. این سوالش در ذهنم بود و مرا به فکر فرو میبرد. دیدم درست میگوید او به عهدش وفا کرده و با سرفرازی شهید شده پس وضعیت او گریه ندارد و من دارم برای خودم گریه میکنم که چرا او را از دست دادهام و دیگر او را نمیبینم… . تصمیم گرفتم برای رضایت او هم که شده شهادتش را بپذیرم و انرژیم را روی کار و مسئولیتی که در سازمان دارم بگذارم و افتخاری که بهعنوان مادر یک شهید بودن نصیبم شده را در مسئولیتهایم ماده کنم. بعدها از همرزمانش شنیدم در صحنه با رشادت و قاطعیت میجنگیده و از تعریفهایی که از او میکردند و هنوز هم میکنند غرق افتخار میشوم.
من اعتقاد دارم هر کدام از ما که بهعنوان یک انسان پا به این جهان میگذاریم مأموریتی داریم و خودمان انتخاب میکنیم این مأموریت را چگونه پاسخ بدهیم. ندا پاسخ مثبت داد و به عهدش وفا کرد. همیشه تکیه کلامش این بود که «همای سعادت یک بار روی بام من نشسته که توانستهام راه مبارزه با ظلم را پیدا کنم و مجاهد شوم و همیشه این را بهخاطر خواهم داشت».
http://www.mojahedin.org
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر