چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۳

دختر ایزدی ماجرای فرارش از چنگ داعش را روایت می کند




دبی-العربیه.نت فارسی
هنگامی که ادبیه شاکر ماه گذشته پس از ربوده شدنش توسط شبه نظامیان گروه دولت اسلامی موسوم به داعش، به منزلی در منطقه رابعه در عراق رسید، صدای زنگ تلفن همراه یکی از ربانیدگانش به صدا در آمد.


دقایقی بعد، پنج مرد مسلح که همراهش بودند، با سرعت از آپارتمان خارج می شوند.

این دختر 14 ساله که از اقلیت ایزدی است، صدای حرکت چند خودرو را بیرون شنید و سپس سکوت حکم فرما شد. برای اولین بار ظرف 20 ساعت گذشته، خود را به همراه یک دختر ربوده شده دیگر، تنها و بدون حضور مردان مسلح می یابد. در منزل هم بسته نشده بود.

شبه نظامیان داعش، این دختر نوجوان را از روستایش در منطقه سنجار در شمال شرق عراق ربوده و به نزدیکی مرزهای سوریه منتقل کرده بودند. سپس او را به عنوان هدیه، به شبه نظامیانی که در خط مقدم می جنگیدند، بخشیده بودند. قرار بود پس از آن که مسلمان شدن خود را اعلام کند، با یکی از شبه نظامیان ازدواج کند.

این دختر که از یکی از اردوگاه های آوارگان در داخل عراق تلفنی با خبرگزاری رویترز مصاحبه کرده، می گوید: «هنگامی که ما را رها کردند، ترسیدم. نمی دانستم باید چه کاری انجام دهم. ساکی مملو از تلفن های همراه یافتم و با برادرم تماس گرفتم.»

برادرش از او خواست که به منزلی نزدیک برود تا درباره چگونگی رسیدن به مرز، راهنمایی بخواهد. در مرز شبه نظامیان حزب دموکرات کردستان (پ.ک.ک) با شبه نظامیان داعش، در نبرد بودند.

برادرش به او گفت که شبه نظامیان پ.ک.ک، به او برای رسیدن به جای امن کمک خواهند کرد.

دختر نوجوان می گوید که این برایش یک ماجراجویی بود زیرا دوست را از دشمن تشخیص نمی داد.

او و دوستش تصمیم گرفتند که شانس خود را امتحان کنند. از خانه خارج شدند و در یکی از خانه های همسایه را زدند. «ماجرا را شرح دادیم و راه مرز را به ما نشان دادند.»

به عقب نگاه نکردیم

دو دختر به سمت خط مقدم حرکت کردند.

ادبیه می گوید: «نمی توانستم راه بروم، پاهایم می لرزید، قلبم به سرعت می تپید. راه رفتیم و به پشت سر نگاه نکردیم.»

پس از دو ساعت پیاده روی، دو دختر صدای شلیک آتش شنیدند. با نزدیک شدنشان به منبع صدا، شبه نظامیان پ.ک.ک را یافتند، پس به سمت آن ها دویدند.

او می افزاید: «در همان لحظه هم گریه می کردم هم می خندیدم. ما آزاد بودیم.»

ادیبه شاکر یکی از دختران اندک ایزدی است که موفق شدند از دست شبه نظامیان داعش بگریزند؛ گروهی تندرو که در ماه های اخیر، مناطق بزرگی در عراق و سوریه را تصرف کرد.

ده ها هزار ایزدی از منطقه سنجار، سرزمین سنتی خود، گریختند. آن ها به مناطق کردستان در شمال عراق منتقل شدند.

ادبیه تعریف می کند که چگونه شبه نظامیان زنان مسن را از دیگران جدا کرده و کودکان را هم به جاهای دیگر منتقل کردند.

سرنوشت زنان و دختران هم وحشتناک بود. فرمانده، به شماری از دختران تجاوز کرد. او این اجازه را داشت که بکارت دختران را بزداید پیش از آن که در اختیار دیگر شبه نظامیان قرار گیرند.

پس از این تجاوز گروهی، سرنوشت آن ها به احتمال زیاد، فروخته شدن به کسی بود که بالاترین قیمت را پرداخت می کند.

بسیاری از گزارش ها حاکی از آن است که زنان و دختران در مزایده ها، به فروش می رسند. سرنوشت دیگرانی همچون ادیبه این بود که به یکی از شبه نظامیان هدیه داده شوند.

ترس از آینده مجهول

ادبیه می گوید: «ترسناک ترین لحظات شب اول پس از دستگیری بود. به مرکز پلیس در شهری دیگر رسیدیم. همه گریه می کردند و فریاد می کشیدند. نمی دانستیم چه بر سرمان خواهد آمد.»

ادبیه به همراه 25 تن از خانواده خود، در روستایی کوچک زندگی می کرد. او مدرسه را دوست داشت، می خواست معلم شود. هنگامی که خانواده شنید شبه نظامیان داعش نزدیک می شوند، به روستای همجوار گریخت.

اما شبه نظامیان به سرعت خود را به آن ها رساندند.

ادبیه می گوید: «به ما قول دادند که در صورت تسلیم شدن، آزارمان نخواهند داد. زن ها و کودکان را از مردها جدا کردند... سپس جواهرات، پول، تلفن ها و خودروها را گرفتند.»

دو ساعت بعد همه اسرا را به مناطق ناشناس بردند.

او ادامه می دهد: «ابتدا خواستند با ما مهربان باشند.. می خواستند ما را آرام کنند.» او افزود که اندکی بعد تغییر رویه دادند و خشن شدند.
در نهایت، ادیبه و خانواده اش به روستای بادوش در نزدیکی موصل رسیدند. آن ها را در محلی گذاشتند که حدود هزار زن و کودک ایزدی آنجا بودند.

پس از آن ادیبه را از مادرش جدا کردند. او را به منزلی فرستادند که از آن گریخت.

اکنون ادیبه در یکی از اردوگاه های آوارگان در داخل عراق روزگار می گذراند. او توانسته دو تن از برادرانش را پیدا کند. او تا کنون نمی داند سرنوشت دیگر بستگانش چیست.

او می گوید: «گاهی نمی توانم بخوام.. برای آن ها نگرانم. سخت ترین ساعت ها را سپری می کنم.. اما خوابیده اند و من همچنان به فرارم فکر می کنم.»

او می افزاید: «می دانم خوش شانس بودم. خداوند مرا نجات داد.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر