Posted on سپتامبر 4, 2014 by jahanezanan
«بعد از پایان» روایت پایان ناپذیر رنج ها و مرارت هاطنین کوهسار
جهان زن :رمان «بعد از پایان» فریبا وفی، روایت سلیس، روان و تکان دهندۀ رنج ها و مرارت های زنانی است که در در چهارچوبه های تحمیل شده بر جامعه ای بدون آزادی و اسیرِ سنت های ضد زن گرفتار آمده اند. فضای رمان و کل داستان، رگه های قوی عدم آزادی بویژه برای زنان در جامعه را با دقتی وسواس گونه به ترسیم می کشد. وقتی نبود آزادی با سنت های جان سخت دست به یکی می شوند، آنوقت فضای خفقان آوری که زنان در آن زندگی می کنند به روشنی پدیدار می گردد. قهرمانان داستان هر کدام از مرارت های خود سخن می گویند؛ از بندهائی که بر پای شان ، بر زندگی شان، بر آینده شان بسته شده است.
بندهائی که برای گسستن آنها می بایست سر به شورش برداشت. اما سر به شورش برداشتن مالیات دارد. این را هم زندگی زنان قهرمان داستان باید به گونه ای بپردازند، چه آنجا که عشق، مغلوب سرکوب می شود، چه آنجا که باید تن به ازدواج ناخواسته برای ادامه زندگی داد، چه آنجا که برای فرار از فضای خفه کنندۀ خانه و خانواده باید ترک شهر و دیار کرد و چه آنجا که حتی راه اندازی یک مهد کودک هم تحمل نمی شود. و هم مردان قهرمان داستان باید این مالیات را بپردازند؛ یا عزلت گزینی و رها کردن اعتقاد و سیاست و پیوستن به صف تجار و پول پرستان بی درد، یا گذران زندگی در زندان ، و یا تن دادن به تبعیدهای ناخواسته و بی پایان. ستیز برای آزادی، زندگی فردی بسیاری را دگرگون می کند و گاه این زندگی شخصی در دایره ای که تنبیه جمعی سیاست مدونی است، فشار بر خانواده ها را صد چندان می سازد. نور افکندن برهمین سایه سنگین تنبیه جمعی مدون و قانونی شده است که قهرمان داستان (منظر) را از خارج به ایران می کشاند تا دریابد که بحران ها و در خود فرورفتن ها و بی تابی کشیدن ها «نفی بلد» شده گان از کجا ریشه می گیرد. «نفی بلد» شدگانی که در نگاه بازماندگان، گاه عامل اصلی فشارها و بدبختی هائی محسوب می شوند که سیاست تنبیه جمعی آنها را مچاله کرده، زندگی های بسیاری را از هم پاشانده، بسیاری را در راهروهای اتاق ملاقات سرگردان کرده و یا از تحصیلات دانشگاهی بازداشته و سایه سنگین ترس و هراس را بر جمع کثیری تابانده است.
فضائی چنین سنگین، بر عاطفه های انسانی نیز سنگینی می کند. در چنین فضائی آکنده از ترس و هراس و باید ها و نبایدها و در چهارچوبه های سنت های نفس گیر، حتی احساسات و عواطف انسانی نیز به زنجیر کشیده می شوند. داستان عشق های نافرجام و یا ناتمام، عدم بیان احساسات عاشقانه آنجا که وجود دارند، تلاش های عبث برای زندگی عاشقانه در سایه ابهام و ایهام، دامنه رنج های انسانی را آنچنان گسترده می کند که گاه اندیشیدن به آنها نیز طاقت فرساست. هر چند قلم زیبا و روان نویسنده تلاش بسیاری کرده است که این دردها و رنج ها را در محدوده ای قابل تحمل بیان کند، اما عمیق شدن به رابطه های عاشقانه قهرمانان داستان و ناتمام ماندن ها و یا نافرجام ماندن های ترسیم شده، خبر از درد و رنج نمونه های فراوان از زندگی انسانی در فضای بسته و محدود و گاه گرفتار در چنبره سنت های به تاریخ پیوسته می دهد. نمونه هائی که در میان نسل سربه شورش برداشتگان چند دهۀ اخیر بسیار اتفاق افتاده و بسیاری را به حسرت های بی پایان گرفتار کرده است. عشق های زیبا و عواطف ستایش برانگیز انسانی به محیطی آزاد و بی دغدغه برای رشد و شکوفائی نیاز دارند. اما برای نسل ترسیم شده در داستان نه تنها محیطی آزاد و بی دغدغه کیمیاست بلکه حتی سنت های جان سخت و گاه به باور فرد تبدیل شده هم بر شدت آن می افزاید و امکان بروز و شکوفائی عشق و احساس را از میان می برد و تنها در خلوت فرد و در حسرت های پایان ناپذیر به تجلی وامیدارد. بیان این گره گاه های کور سرکوب عواطف انسانی و عشق های زیبا و بی همتا که همچون گل های پرپر شده از میان می روند، از توانائی های نویسنده خبر می دهد.
اما اگر نویسنده در بیان فضای سنگین زیر چکمه های «سرهنگان» و «آمرانشان» تبحری حیرت انگیز از خود نشان می دهد در ترسیم خط مقاومت بسیار ناتوان است و گاه به مروج وادادگی و سرخوردگی بدل می شود. حتی زن های داستان نیز بیان واقعی روح زنانی نیست که آتشفشانی را زیر حاکمیت چکمه ها ایجاد کرده اند. نویسنده وقتی از مادران سخن می گوید، الگوی مادری که فرزندانش را لو می دهد بر می گزیند. انتخاب چنین الگوئی در جامعه ای که فریاد مادران رنج دیده اش گوش فلک را کر کرده است، نشانۀ انتخابی است از میان استثنائی ترین گزینه ها! نویسنده وقتی می خواهد از دلبستگی و همبستگی زنان با مبارزه سخن بگوید، از زبان خواهر اسد حرف می زند که تمام هنرش خواندن کتاب های برادرش بوده و مورد توجه واقع نشده است. انتخاب چنین الگوئی، در جامعه ای که تعداد زنان سیاسی اعدامی اش در جهان بیسابقه است و دامنه پیوستن زنان به مبارزه متشکل سیاسی زبانزد عام و خاص ، انتخابی است غیرقابل دفاع. حتی زن قهرمان داستان (منظر) هم که مجبور به ترک کشور شده است، زنی که راحت به کشور بر می گردد و این بازگشت را نشانۀ جسارت می داند، الگوی زنان سیاسی جامعه نمی تواند باشد. زنان داستان حتی در عشق نیز «جنس دوم» تلقی می شوند که فریب وعده های پوچ روشنفکر بریده از سیاستی را می خورند که پس از دست کشیدن از اداهای روشفنکری، به «تجارت» روی می آورد و خوش گذرانی هایش را به هتل های استانبول و نیکوزیا و …. می کشاند و چنین زنی وقتی از این عشق ناامید می شود تن به ازدواج به صاحب کار پولداری می دهد که «امکانات» زندگی برایش فراهم آورده است. ترسیم زندگی روشنفکر سرخورده از سیاست و روی آورده به «تجارت» هم اگر چه نادر نیستند، اما بیان واقعیت اکثریت روشنفکران جامعه نیست. نویسنده داستان برای بی اعتبار کردن خط مقاومت، الگوهائی را برگزیده است که اگر چه می توانند واقعی باشند اما عام نیستند. فعال سیاسی ای که خودش را معرفی می کند و سربه زیر سه سال زندانش را می کشد و برادرش اسد که «فرار» می کند و در خارج از کشور هم به زندگی کرم گونه ای مشغول است؛ کار کردن برای فرستادن پول برای خانواده و دست و پنجه نرم کردن با بحران های روحی اش و اسیر دوگانگی هایش. دوگانگی هائی که نویسنده گاه در باره او از زبان «منظر» سخن می گوید که در بیان و ابراز عشق، در محیطی آزاد هم ناتوان است و گاه از زبان «خواهر اسد» مروج فرهنگ غربی در تلفن های خانوادگی اش. حتی عدم تمایل او به بازگشت نیز اینجا و آنجا به حساب بی عرضگی گذاشته می شود بجای آن که نیش قلم متوجه فضای سنگین جامعه ای زیر سم ستوران باشد. به دیگر سخن روح حاکم بر داستان و دیالوگ هایش، روح مقاومت و سرزندگی نیست. اگر از مقاومت «سوری» و «آیلار» بگذریم در بقیه موارد نشانی از مقاومت و اراده تغییر در قهرمانان داستان دیده نمی شود. از رو رمان سلیس و با قلم کوبنده و دوست داشتنی فریبا وفی، رمانی است که واقعیت جامعه امروزی را بیان نمی کند. این رمان بجای ترسیم مقاومت واقعی که هر روزه در جریان است، به وادادگی و تسلیم میدان می دهد و خواننده را در پایانِ «بعداز پایان» با این سئوال بزرگ روبرو می کند که آیا مقاومت ارزش دارد؟ سئوالی که جامعه پاسخ خود را به آن بارها داده است و از زبان سیمین بهبهانی گفته است:
مشتاق تاختنم…
سیمین بهبهانی
خواهی نباشم و خواهم بود دور از دیار نخواهم شد
تا «گود» هست، میان دارم اهل کنار، نخواهم شد
یک دشت شعر و سخن دارم حال از هوای وطن دارم
چابک غزال غزل هستم آسان شکار نخواهم شد
من زنده ام به سخن گفتن جوش و خروش و برآشفتن
از سنگ و صخره نیاندیشم سیلم، مهار نخواهم شد
گیسو به حیله چرا پوشم گردآفرید چرا باشم
من آن زنم که به نامردی سوی حصار نخواهم شد
برقم که بعد درخشیدن از من سکوت نمی زیبد
غوغای رعد ز پی دارم فارغ ز کار نخواهم شد
تیری که چشم مرا خسته ست بر کشتنم به خطا جسته ست
«بر پشت زین» ننهادم سر اسفندیار نخواهم شد
گفتم از آنچه که باداباد گر اعتراض و اگر فریاد
«تنها صداست که می ماند» من ماندگار نخواهم شد
در عین پیری و بیماری دستی به یال سمندم هست
مشتاق تاختنم؛ گیرم دیگر سوار نخواهم شد
پنجشنبه ۱۳ شهريور ۱۳۹۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در ادامهی «بعد از پایان»!
فرانک فرید
August 29, 2014
مدرسه فمینیستی: رؤیایش را در تبت، خوانندگانش پسندیدند و تحسین کردند و هنوز هم در میان دوستداران ادبیات، از این بخش و آن بخش رمان صحبت به میان میآید. رمانی که در آن «فریبا وفی» ایدئولوژی را در آسیابِ زمان ریخت و نیز در محیطِ کشتِ خانواده قرارش داد؛ سنجید و به ما نشان داد اثراتش را بر افراد و نیز بر زنان. شاید برخی از خوانندهها هنوز هم بیاد داشته باشند که موضوع ساده و بنظر پیش و پا افتادهی مثلا «ویار» چگونه از نگاه متفاوت دو مرد در رمان نگریسته و با آن برخورد شد…
چیزهایی که شاید برخی از ما زنانِ به عرصه رسیده در دهه ۶۰، خودمان تجربه کرده بودیم و برایمان ملموس بود، این بار آن را از زبان وفی و با ادبیات خواندیمش و اثرات مبارزات سیاسی، با آن دوگانگی زشت و زیبایش با پردازش زنانه در ادبیات عریانتر شد.
عشق و دوست داشتن در زنان از نوع پنهانش موضوع اصلی آن رمان بود. از پرداخت به موضوع زن که بگذریم که البته گذشتنی نیست (!) و وفی مُهر خود را بر کتابهایش و بر ادبیات از قِبَل زنان زده است، میتوان از عامل دیگری که در رمان جدید او، «بعد از پایان»، تداخل داده شده، یعنی از «مکان» نیز سخن گفت. چون علاوه بر زندگی زنان، و نیز اشاره به مبارزات سیاسی، این بار مکان در رمان نقشی مشخص دارد. رمانی که در آن وفی از «تبت به تبریز» رسیده، یا شاید هم به آنجا بازگشته است!
اگر در رؤیای تبت، آذربایجان تنها با پوشاندن لباس رقص آذربایجانی در مهمانی آخر داستان به تن راوی داستانش نشان داده شده بود که بنظر کار کممایهای آمد و انتقاد برانگیز از دیدگاهِ افرادی چون من که متوجه نشدم آیا فریبا خواسته ادایِ دین به زادگاهش کرده باشد یا چه؟ و این لباس هنوز هم بنظرم به تن صاحبش شل میزند، چون با منطق داستانی توجیه پذیری پوشانده نشده بود، در اینجا آذربایجان با سفر به تبریز نشان میخورَد. سفر غالباً بازگشت به خود هم معنی داده، بخصوص اگر به سرزمین مادری بوده باشد این احتمال در آن بیشتر است!
«منظر»، زن ایرانی حدودا پنجاه ساله ساکن سوئد به ایران میآید و رؤیا (این بار نام رؤیا به جای نام رمان بر نام راوی داستانش نشسته است!) که اهل تبریز است و در تهران زندگی مجردی دارد، در سفر منظر به تبریز او را همراهی میکند. دلیل سفر منظر این است که او زمانی در سوئد عاشق مردی تبریزی بوده که به خاطر فعالیت ها سیاسیاش اجبارا از آنجا گریخته است. هدف سفرش هم شناخت بیشتر او و یافتن گذشتهی این مرد و آشتی دادن وی با آن گذشته است که منغیر مستقیم صورت میگیرد.
توشهای که از این سفر کوتاه عاید میشود، شکافتن کاراکترها و کندو کاو در زندگی در جریان این شهر است. هرچند وفی در مقولهی دوم خواسته به عمق برود و تاریخ و فرهنگ اینجا (میگویم اینجا، چون خودم اهل و ساکن تبریز هستم) را هم به تصویر کشد. اما شاید بنابه داشتههای اندک خود و یا شاید به تناسب ماجراها با شخصیتهای داستانش در سطح میماند و میلنگد و تنها نامآوری از زینب پاشا و حیدر خان عمو اوغلو و … در رمان به چشم میخورد. شاید هم میخواهد نشان دهد که دیگر اثر چندانی از اینها در این شهر نمانده است! بواسطهي این سفر اما زندگی دیروز و امروز این شهر کم و بیش نشان داده میشوند.
میزبان آنها در تبریز، خواهر زیبای رؤیا است که اهل پز و مد و زندگی مرفه بوده، اکنون برای خودش خانه و زندگی خوبی دارد. شوهرش فارس زبان است، نام دخترانش ترکی است. او از همان نوجوانی تمایل داشته در خانه هم فارسی صحبت کند، اما با آهنگ آیریلیق است که احساسات نوستالژیکش برانگیخته میشود و در خفا و در اتاق خوابِ جدای از همسر خود میگرید…
البته دغدغهی پرداختن به سرزمین مادری و بازگشت به این بخش از هویت شخص یا فراموش نکردن و یا پافشاری بر آن، چیزی نیست که بشود به هیچکس یا هیچ هنرمندی تکلیف کرد. این مهم ابتدا در ذهن فرد خورهخوری میکند، تا خودی نشان دهد (چنانچه زن بودن هنوز هم برای بسیاری هیچ حساسیت و بحثی برنمیانگیزد). اما این انتظار را می توان در جایگاه یک خواننده بر زبان آورد. دغدغهای که در خودِ وفی هم گهگاه حکایتگر میشود. برای نمونه در داستانی در مجموعه داستانهای کوتاه همهی افق: داستانی که در آن عازم تبریز برای مراسم عزا میشوند که البته میتوانست هر جای دیگری باشد و تفاوتی در آن تصویر نشده بود، ولی در داستان کوتاه گرگ ها در مجموعهی در راه ویلا با استادی بیشتری تصویر شده بود[1]. که این دغدغه در رمان اخیر، به جای آن لباس رقص، با سفر، جامهی عمل پوشیده است!
این فکر که در ادبیات نوشته شده به زبان فارسی چرا جنوبیها جزو موفقترینها بودهاند، این جواب یکی از مهمترین عوامل جلوه کرده که آنها ریشهها،اسطورهها، قصهها و رازها و تاریخ جنوب را با مهارت وارد نوشتههایشان کردهاند. یک نمونه بارز این زنان «منیرو روانیپور» است. آنچه وفی هم با قدمهای نه چندان محکم در آن پا نهاده است.
از آنجا که ماجراهای داستان و پرداخت به آن در نوشتهي خانم «مهشید شریف» آمده است[2]، لزومی به بازنوشتن آنها نیست. منهای اینکه درباره شخصیت منظر به هیچ وجه با نویسنده این نوشته موافق نیستم. و در همحسی با منظر است که بنظرم می آید، در این نوشته او مورد کم لطفی قرار گرفته است. هدف او از آمدن به تبریز ادای دین او نسبت به محبتهای مردی است که زمانی عاشق و دلبسته او بوده، و اکنون شاید از روی کنجکاوی یا هر چیز دیگری آمده تا شهر او را بشناسد.
«عیبی ندارد. بگذار هر حرفی میخواهند پشت سرم بزنند. از وقتی آمدهام اسد را بیشتر میفهمم. اصلاً یک تبریزی را نمیشود بدون شناختن تبریز فهمید.»
با اینکه ظاهرا قرار نیست دیگر منظر حتی اسد را ببیند، اما میخواهد محبتهای او را با آشتیدادن وی با خانوادهاش به خصوص برادرش که سه سال زندانی شده که بیشتر بهخاطر گریز اسد بوده تا صرفا بهخاطر فعالیتهای خودش، جبران کند. منظر در این سفر موفق به این کار میشود و دو برادر پس از سالهای طولانی تلفنی با هم صحبت میکنند…
به موازات همین ماجرا رؤیا هم که مدتها بود با قدیمیترین دوستش، بخاطر سوء تفاهمات و برخوردهای ناشیانه، بینشان شکرآب شده بود، به پشنهاد و اصرار منظر رابطه برقرار میشود و آنها سنگهای دوستی صدمه خوردهشان را وامیکنند. و در واقع این منظر است که با تصمیم به آمدنش و با راه و روشِ زنانهاش در کوتاه مدت موفق به این کارها میشود. شاید او همچون کاتالیزوری عمل میکند تا فرایند این بازگشت صورت گیرد. و به هر حال این اوست که پیشقدم شده و از عهدهی آن برآمده است. در این بین، رؤیا ماجراهای گذشته خود و دوستیهایش و تبریز را به واسطهی این همسفری، بازنگری میکند. در واقع کاراکترهای مختلف داستان هر کدام از نظرگاه خود مینگرند و ما از دیدگاه همهی آنان و البته از دیدگاه خودمان!
اما مهمترین موضوعی که وفی در این رمان، آن هم به صورت بسیار ظریف و ظاهرا غیرعامدانه بر آن انگشت گذاشته، مسألهی مهاجرت است؛ آن هم در یکی از مهاجرخیزترین مناطق کشور. با توجه به جو بستهی سیاسی و اجتماعی موجود در اینجا؛ دو مهاجرت، اولی مهاجرت یا گریز اسد از تبریز به خارج از کشور بخاطر ترس از عقوبتِ فعالیتهای سیاسیاش و دیگری مهاجرت خود رؤیا به تهران به دلایل تنگ بودن عرصهی اجتماعی، مورد روایت قرار میگیرد. راوی یا رؤیا تبریز را تنگ ِرسیدن به رؤیاهایش میيابد و به تهران میرود و پیش زنی کار میکند که قبلا در تبریز پیش وی کار میکرده؛ زنی رویپایخویشایستاده که گویا عرصه چنان بر او تنگ میشود که مجبور به بستن مهد کودکش میشود و به رؤیا هم توصیه میکند که شهری را که چندین و چند سال بعد هم همانی خواهد بود که الان هست و پیشرفتی در آن حاصل نمیشود ترک کند. در داستان از زبانِ منظر، زندگی اسد مرور میشود و از زبان خود رؤیا زندگی خود او. و البته منظر هم که گوشه و کنار رفتار و گفتارش قصهی مهاجرت خود را دارد. اما همهی این ماجراها گویای این است که مهاجران هم که جرأت دل به دریا زدن و رفتن را داشتهاند و نه احیانا جسارتِ ماندن و تغییر دادن، چندان طرْفی از مهاجرتِ خود نبستهاند!
زبانِ گیرای وفی و پتکهای کلامیای که خاص اوست و در کتابهای پیشیناش هم یکی از ويژگیهای اصلی کارهایش بوده و با همین ابزار، خیلی چیزها را نونویسی یا آشناییزدایی کرده، در این کتاب نیز کماکان جذاب است. با اینکه وی با اندوختهی واژگانی اندکی در زبان فارسی مینویسد، اما تازگی مطالبش در زننگاری؛ کوتاهی جملاتش و طعنههای بظاهر بیطرفانهاش؛ و نیز همین کوبشهای زبانیاش اسباب هنرنمایی او را فراهم میآورد. او در این بین بیشترین مایه را روی زنان و زندگی و شور و شیدایی آنها و دغدغهها و شک و شبهههایشان، و جزئیات و کلیات زندگی آنها میگذارد.
و میشود اذعان داشت زنان که اکنون با نوراندازی در زندگیشان تا حدی رو آمدهاند، کمکم عادت به خودبیانی کردهاند و غالب این کار با پیشقدمیِ زنانی چون وفی، و سایر تلاشگران زن در زمینههای مختلف ممکن شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به تماشای رمانِ «بعد از پایان» نوشتۀ فریبا وفی
مهشید شریف
10 تیر 1393
مدرسه فمینیستی: «بعد از پایان» نوشتۀ فریبا وفی که در سال 1392 و در 230 صفحه توسط نشر مرکز انتشار یافته و به سرعت نیز به چاپ سوم رسیده است. در آغاز این رمان می خوانیم: «می شود بعضی وقت ها هوای تازه را نه از پنجره های باز که از آدم های تازه گرفت. من یکی که فکر می کنم اگر روزی کنجکاوی ام را نسبت به آدم ها از دست بدهم دیگر نمی توانم به راحتی جایگزین دیگری برای هوس قدیمی ام پیدا کنم. خیلی وقتها تیرم خطا می رود، هر کاری می کنم باز آدم مورد نظرم معمولی و غیر جذاب و شبیه هزاران نمونه ی دیگر باقی می ماند، اما از امتحان کردن خسته نمی شوم. تحت تاًثیر همین میل بود که به خواهر زاده ی گرامی ام آیسان قول کمک دادم. از من خواسته بود با منظر بروم تبریز».
فریبا وفی از همان ابتدا فضایی ایجاد می کند تا در رمان او زندگی کنیم، زیستی انتخابی و با پذیرش قواعد نگارش او در ترسیم شخصیتهای داستانی اش. پس از آن می توانیم در کشاکش همۀ آنچه که نامش زندگی می شود، دنبال آفریننده های صحنه های داستان او برویم و تعبیری شاید نه چندان دور از آنچه می فهمیدیم و حس می کردیم، یکبار دیگر از طریق کاراکترهای داستان او تجربه کنیم.
خواندن «بعد از پایان» حسی در خوانده اش می آفریند چه بسا بی اختیار و تسلیم شده، به دنبال دغدغه ها، رنج و شادی، تمایل و آرزوها، حتی خشم و کینه بازیگران در لابلای سطرهای کتاب، به جستجوی «خود» نیز می پردازد و به سؤالی تاریخی و فلسفی که «من کجا ایستاده ام؟» می رسد. توگویی «بعد از پایان» داستان سرنوشت هر کسی است که آن را می خواند.
منظر، زن مهاجر ایرانی مقیم کشور خارجی می آید تا به تبریز برود. مأموریتی برای خودش در نظر گرفته تا از تاریخچه مردی که زمانی دوستش داشت و اهل تبریز بود، سر در بیاورد. دفترچه ای همراهش هست که تا انتهای داستان معلوم نمی شود چه چیزهایی در آن نوشته شده اما هرازگاهی جمله ای، قطعه شعری یا سخنان بزرگانی را برای رویا، روای داستان که او را در این سفر همراهی می کند، می خواند.
فریبا وفی سخاوتمندانه به اعماق روح و روان قهرمانهایش سر می زند و هر آنچه را که بشود بازگو کند، برایمان بازگو می کند و هر آنچه را که به هر دلیلی نمی تواند یا نمی خواهد، به خودمان می سپارد.
سفر دو زن با دو فضای متفاوت فکری و زیستی به تبریز، یکی در قالب میزبان و دیگری در نقش جستجوگری که راحت نمی شود حدس زد، دنبال چیست، جذابیت و کششی جلو برنده در خواننده ایجاد می کند.
وجود منظر و ایدۀ سفر او، حال و فضایی نیز برای رویا بوجود می آورد تا در عالم خلوت ذهن خود، همانطور که به میزبانی مشغول است، به صندوقچه های قدیمی خاطرات خود سر بزند و داستان زندگیش را تعریف کند.
فریبا وفی یادمان می دهد نه تنها سطرها که گاهی می بایست پشت و روی هر سطری را هم بخوانیم. نه فقط به این دلیل که رمان او از سرزمینی می آید که بلندپروازیهای فکر و خیال و بدتر از آن ملموس کردن آن در فضای زندگی روزمره، جرم و گناه است و ترکش تیر سانسور را تداعی می کند، بلکه حقایق خلق شدۀ «بعد از پایان» نیز می خواهد مکث کنیم و یکبار دیگر از خودمان و بازیگرها هم بپرسیم چرا؟
رویا، راوی داستان از زندگی زنان و مردانی می گوید که در تاریخ پنجاه سالۀ اخیر ایران، عمدتاٌ در تبریز زیسته اند و حوادث زندگی را به گونه ای تجربه کرده و هر کدام راهی به سوی زندگی یافته اند.
در میان بازیگران داستان «بعد از پایان» زنانی دیده می شوند که هر کدام شیوه ای را برای زیستن در فضای محدود، گاه متعصب، در گیر مدرنیته ای که نمی دانستد چگونه از پسش بر بیایند و دست آخر برای ادامۀ زندگی راهی می یابند و افسار زندگی را با چنگ و دندان هم شده، مهار می کنند. زندگی های آنها سخت و واقعی یست، هیچ کدامشان، کوله ای پشت خود نیانداخته و در خیابانهای بارسلون راه نرفته اند و گیتار زدن و آرتیست شدن و مشهور شدن را تجربه نکرده اند حتی اگر آرزویش را داشتند.
منظر اما در دنیای دیگری با مسائل دیگری دست و پنجه نرم می کند. علیرغم شباهتهایش به دیگر زنان داستان «بعد از پایان» اما به غریبه ای می ماند که نیاز دارد مرتب خودش را تعریف کند.
آشوب ها و سرگشتگی های بی زبان و کلام منظر کم کم شکل رقت انگیزی به خود می گیرد و یادآور سرچشمۀ رنجهایی می شود که او در خود می کاود و خواننده را هم به تکاپو می اندازد تا با او همدردی کند. گاه از تصویرهای مبهمی که او را توصیف می کنند، شتابان جلو می زند و اعلام راًی و نظر می کند. منظر می خواهد دیده شود. می خواهد حضور داشته باشد. گاه به شکل مصنوعی می خواهد بگوید، همیشه حضور داشته است.
منظر با تمام ژستهایی که گواهی می دهند او باید زن هوشیاری باشد که تصمیم ندارد بی نقاب و عریان ظاهر شود، اما حس مبهمی به ما می گوید او هم به سهم خود، بهای دریافت تجربه های انسانی را با رنج پرداخته است. اما او در رنجهای خود زاده نمی شود و کس دیگری نمی شود همانطور که نسرین و فاطمه و دیگر زنهای بازیگر داستان فریبا وفی، در تبریز می شوند. منظر در رنج خود پوسیده و حتی کهنه شده و خود او قبل از هر کس دیگری در سرگشتگی های مبهم اش فریاد می زند که زایش از یادش رفته و در بیابان برهوتی که فرق نمی کند اسمش سوئد باشد یا ایران، حیران دور خود می چرخد و گمان می کند دیدن و کشف تاریخچۀ اسد، مردی که زمانی دوستش داشته و حالا نمی داند دوستش دارد یا نه، شاید رهایش کند و چرتش را پاره کند.
منظر کنش و واکنش می خواهد اما چه کسی یا چه چیزی قرار است مقابل او بیایستد و با او ادای کنش و واکنش در بیاورد؟ گام به گام با او در داستان «بعد از پایان» جلو می رویم.
منظر می داند چیزی را از دست داده که می توانست دوای همۀ دردهای بی درمانش باشد. رویا، روای داستان هم بویی از این درد بی درمانی برده است. فهمیده که منظر آدم تازه از راه رسیده ای نیست که کنجکاوی اش را ارضاء کند بلکه حالا «مهمان خارجی» است که باید از او پذیرایی کرد. نه یادداشتهای او نه نظم و ترتیبی که سر ردیف کردن اسم اماکن تبریز از خود نشان می دهد یا موضوع هیجان انگیز کشف گذشتۀ اسد و آشتی دادن اسد با آن، دلِ سختگیر رویا را بدست می آورد.
رویا دریافته در آن «دفترچه» چیزی جز افکار بزرگان و اسم جا و مکان و یادآوریهای نیست. سفر منظر رو به انتهاست. بجای پاسخ به احساس نستالژی به تبریز و گره خوردن با آدمهایی که گذشتۀ اسد را می سازند، او زن محکومی را می بیند که از خارجه برگشته تا با تاریخچۀ دیگری، مشروعیتی برای احساس پیوستگی خود بیابد. داستان منظر رو به انتهاست همچون خود او. رویا به زبان نمی آورد اما دلش برای محکومیت او می سوزد. همراه او، دل آشوبه های محکومی که خودش نمی داند به چه چیزی محکوم شده را نظاره می کند و آرامتر و ملایم تر درخواستهای او را پاسخ می دهد.
ناکامی رویاهای جوانی شان که یکی می خواسته مثل سیمون دوبووار بزرگ و مشهور بشود و دیگری که دنیای آزادتری آرزو می کرده هم نمی تواند زبان مشترکی بین منظر و رویا بوجود بیاورد. رویا ماندن و پذیرش آنچه هست را تجربه کرده و منظر اضطراب ناکامی یک «رفتن» را.
هر دو در پنهان ترین لایه های گذشته «خود» را جستجو می کنند تا پاسخی به حال امروزشان باشد. بُرد و باختی در کار نیست. آنچه مهم به نظر می رسد، چگونه ساختن در حداقل فضایی است که نصیبشان شده. منظر در متن زندگی در یک کشور مدرن، نمی داند راهی کجاست و به چه چیز می تواند بیاویزد. در عوض رویا، نسرین و فاطمه نجات خود را در دست و پنجه نرم کردن با واقعیت هایی می بینند که ناعادلانه احاطه شان کرده است.
ترس از مرگِ گذشته ها، شانه به شانۀ منظر قدم می زند. می خواهد با پناه بردن به زندگی و کودکی مردی که روزگاری دوستش داشت، تاثیرگذاری حادثه های حاصل از «انتخاب» ها را ریشخند بگیرد. و اما آن دیگر زنها، از حادثه های سپری شده هراسی ندارند چنان که گذشته شان در استمرار زندگی روزمره آنها حضوری عینی و ملموس دارد، زندگی می کنند. تا آنجا که حال و هوای زیستن آنها از کوچه پس کوچه های تبریز فریاد می کشد. از همین جاست که تفاوت زنهای داستان «بعد از پایان» به تمامی رخ نشان می دهند.
منظر بردۀ افکار اجباری خود شده. نوعی برده داری ذهنی که زنان گاه استعداد غریبی از خود نشان می دهند و حاضرند بر همه چیز و همه کس شورش کنند جز قوانین برده داری افکار اجباری که خود برای حیات خود فراهم کرده اند. «مهمان خارجی» در اردوگاه افکار اجباری به اسارت گرفته شده و خیال رهایی را نیز فراموش کرده. جایی پذیرفته که چنین اسارتی شایستۀ اوست یا اگر از آن رها شود چه باید بکند. منظر از تاریخچه اسد برای خود مفهومی ساخته که بی شباهت به «خاطرات خانۀ مردگان» نیست. اما همراه با او در «بعد از پایان» می بینیم حضور و موجودیت آدمهای تشکیل دهندۀ گذشتۀ اسد حرفی زیادی برایش ندارند. او غریبه ای تنها در میان کسانی می شود که روزی روزگاری زنان و مردان داستان نستالژی او بوده اند. انگار چیزی کمک نمی کند تا محکوم شدۀ اردوگاه افکار اجباری رها شود.
آیا او چنین رهایی را درخواست می کند یا خواننده کمی خسته از این همه ابهام و سردرگمی منظر، منتظر است کسی یا چیزی باید بیاید و دست او را بگیرد؟
فریبا وفی پیوستگی و تاثیرپذیری مسائل از هم را موشکافی می کند. بی دلیل نیست صفحات زیادی را به تشریح زندگی مردی می پردازد که روزگاری منظر دوستش داشت. «یواشکی» از لابلای سطرها می فهمیم اسد، مرد مبارزی بوده که سی سال پیش ناچار می شود، مثل دیگرانی بپرد و برود. اسد اما مرد مبارز و قهرمانی نیست که قهرمانی هایش را کول کرده و به خارج کشور برده باشد. او در جا در دام دلتنگی برای مام وطن می افتد. آرزوهای قدیمی مثل دکور ویترین خانه بی آزار و اذیت در مقابلش می نشینند تا فقط فراموش نشوند والا درخواست دیگری در کار نیست.
اسد مهربان است. هوای زنهای دوروبرش را دارد. حتی مشتری تاکسی اش به دوست خانوادگی اش تبدیل می شود. درگیریهای منظر و دخترش را وصله پینه می زند و فرزند ناخلف منظر را هدایت می کند و با تاکسی منظر را به گردش می برد.
اسد بی دین و ایمان است. بیشتر شبیه راهب های بودایی رفتار می کند و قبل از همه برای تناقضات درونی اش از روزی که دادو فریاد می کرده و حق خود و هم وطنانش را می خواسته تا روزی که مثل راهب های بودایی شده، راهی پیدا کرده است.
اسد در عین حال مسافر سرگردانی است که جرئت نمی کند جایی – بخوان ایران- برود. اما هنوز فکر می کند رستاخیز او به تبریز ختم می شود. در این میان منظر تاریخچه و رویاهای اسد را یکی یکی می بلعد تا آنجا که فکر کند این تاریخچۀ خود اوست و مسائل و رویاهای اسد مسائل و رویاهای او نیز هست.
«بعد از پایان» وصف حال زنی است که قوانین دنیای رویایی خود را به جنگ واقعیت ها فرستاده و می پنداشته آنها از پسِ هر واقعیتی بر می آیند ولو این واقعیت بیش از سی سال جریان زندگی در تبریز بدون حضور خود او یا اسد باشد. داستان اسد جانکاه است اما وضعیت تراژیک خلسه های رویایی منظر و غوطه خوردن و تصور همزاد پنداری با تاریخ آدم دیگری، دردناک و در عین حال ترسناک است.
فریبا وفی به این خلسۀ بی آزار اما ترسناک شکل و فرم داستانی می دهد. تناقضهای درونی و بیرونی را آشکار می کند و واقعیتِ زندگی و تاریخ رویا، روایتگر داستان «بعد از پایان» را به کنش و واکنش با تاریخچۀ رویایی منظر که در خلسه و بی پناهی شکل گرفته، می فرستد.
همان جاست که می گذارد تردید و دلی، کنکاش میان واقعیت و داستانی که دیگری برایت تعریف کرده، به جان یکدیگر بیافتند و در گردبادی که گاه چشم چشم را نمی بیند، بازیگران خود را تشویق به قضاوت می کند. گویا تنها این قضاوت سنجیده است که دگرباد را آرام می کند و تبدیل به شن ریزه هایی که از مشت گره شده ای، راهی به بیرون می جوید.
فریبا وفی جنس عصیان را می شناسد و عصیان خاموش و پنهان رویا، راوی داستان را در جوانی اش با ظرافت قلمی خود نقش می دهد. در مقایسۀ شورشگریهای نسل دختران جوان تبریز و در پنهانی ترین عبارتها خواننده اش را به مدارا با نسل عصیانگر دختری از تبار ترکها که جلوتر از رویا و بقیۀ زنهای داستانش جرئت مخالفت کردن را پیدا کرده، می کشاند.
زنهای ترک و مقیم تبریز یکی پس از دیگری در رمان «بعد از پایان» از راه می رسند. هر کدام با کوله باری از رنجهای عمیق و التهابی باورنکردنی از اثبات وجود و ثبات تاریخچۀ خود. آنجا که هر کدامشان به دلیلی، خوشی هایشان بلعیده شده و رویاهایشان را سیل شسته و برده اما هراس از دست دادن آنها را گنگ و منگ و ویرانگر نساخته و همچنان بر پاهای خود قامت خم نشده از بار زندگی را حمل می کنند.
با تمام مهربانی و همدردی که نویسندۀ کتاب با شخصیت منظر نشان می دهد و می خواهد بفهمیم و حس کنیم برای چه تنها و سرگشته است و برای چه علیرغم ژست های خارجی مآبانه اش، نباید و نمی بایست تنها گذاشته شود اما در پروسۀ رشد داستان، منظر کسالت آور و خسته کننده می شود. حتی انگیزۀ سفرش- کشف گذشتۀ مردی که دوست دارد- هم در برابر هجوم نگاتیوهایی که دانه به دانه نویسنده نوری به آنها می دهد، کمرنگ می شود.
فریبا وفی با خلاقیتی که خاص اوست فراموش شده ترین زنهای شهر خود را نه به شکل نگاتیو که روشن و شفاف در قالب عکسی دل نشین از کوچه پس کوچه ها بیرون می کشد و چنان با مهارت هوش و حواس خوانندۀ خود را جذب انها می کند که بی تردید، قابل تقدیر و ستودنی است.
منظر از زمین و زمان در تبریز عکس دیجیتالی می گیرد اما رویا، راوی داستان در سکوتی آرامش بخش و در خلسه ای که هم یادآوری است و هم طنز و هم نگاه عصیانگر سابق به تاریخچۀ خود، نگاتیوهای قدیمی را بیرون می کشد و نه در نور تاریکخانه که آفتاب شهر تبریز را بر آن می تاباند و عکسی به دست نویسندۀ داستانش می دهد. قلم ماهرانۀ نویسنده راه جستجو و دریافت حس مشترک، همدلی و حس عطوفت را با قهرمانان داستان هموار می کند.
او نه تنها رویا که زنان بازیگر داستانش را از دل خیابانها و میدانهای شلوغِ مدرن و قدیمی شهر تبریز بیرون می کشد، به پشت سرشان نگاه می کند و از سهم ستار خان و باقر خان و پروین اعتصامی و استاد شهریار و بسیار دیگری نمی گذرد اما برای توصیف تنهایی و نبرد روزانۀ گاه هولناک هر کدام از آنها به خلوتشان می رود و نظاگر می شود و در اوج امانت داری نویسندۀ ای که بهرحال خیال پردازی لازمۀ شکل گیری داستانش می باشد، به آنها مراجعه می کند و در تصویرهای خیالی که به واقعیت تنه می زنند، برایمان داستان می گوید.
علیرغم کاراکترهای تکراری و گاه لو رفتۀ بازیگران به خوبی پیداست که نویسنده به سراغ زنانی از خاموش ترین اقشار زحمت کش جامعۀ ایرانی رفته و با کالبد شکافی های قلمی خود، تصویرهای پر تحرکی از آنها ارائه می دهد که نه تنها آنها را از شکل کلی «زنان تحت ستم» بیرون می آورد و در دنیای فردی هر کدام به دنبال هویت فردی آنها می گردد بلکه حتی در مفهوم «زنان تحت ستم» نیز درک تازه ای می آفریند.
«بعد از پایان» خوانندگانش را دعوت می کند تا با دور آهسته ای نه تنها گذشته های دور را بلکه گذشتۀ همان چند دقیقه پیش را مرور کنند. نویسنده می تواند در این دورهای آهسته از دگرگونیها و دگردیسیها بگوید، به زمان و حرکت فرم بدهد و تکاپوی پنهان مانده از دیده ها را عریان تر از هر زمان دیگری رازگشایی کند. آن وقت دیگر کسی در کلیت باقی نمی ماند. هر زنی در برابر تصویرهای رویایی و واقعی از خودش قرار می گیرد و بیش از هر کس دیگری اعتبار قاضی «خود» شدن را پیدا می کند. آن جاست که می توان گفت علیرغم همۀ دستهای بیرونی نمی توانیم منکر شویم که «خود» ما خودمان را می سازیم.
«بعد از پایان» نه فقط داستان تنهایی ها و تک خواهی های عده ای از زنان تبریز است بلکه حقیقتی داستان گونه از چرخشی است که همه در آن حضور دارند و حرکتی بی تاثیر بر دیگران نیست. زندگی بازیگران علیرغم روح حاکم استقلال طلبی در هر بازیگری، اما در این چرخه بهم گره خورده است و بی ربط به یکدیگر نیست. منظر، غریبه ای از راه دور آمده می خواهد یکباره به میان این همه شیرجه بزند و به اعتبار تاریخچۀ مردی که دوستش داشت و شاید هنوز هم دارد، او هم سهامدار این چرخش شود.
نمی توان از جایی نازل شد و ادعا کرد من چیز بهتری برایتان دارم و شما بی خبر و بی عقل و بی فرهنگ می شوید اگر مرا نبینید و نشنوید. فریبا وفی در قصه اش برایمان تعریف می کند که این هیاهو و پای بر زمین کوبیدن ره به جایی نمی برد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر