با
بچه ها رفتیم سمت طرقبه تا شاید بین کافه های اونجا چند تا کودک کار پیدا
کنیم و آرزوهاشون رو بپرسیم.دربان یه کافه گفت که اگه بشینیم کم کم سر و
کله ی فال فروشا پیدا میشه. برای همین رفتیم داخل، داشتیم چای میخوردیم که
یه پسربچه کوچولو که ظاهر خیلی بهم ریخته ای داشت اومد سمتمون.
-خاله فال بخر،فال میخری؟ -آره خاله اسمت چیه؟ -سعید -چند تا بچه این؟ -۵تا....
سعید عقب موندگی ذهنی و انحراف چشم داشت .اون تمام تلاشش رو برای جواب دادن به سوالهای من میکرد اما وقتی یه سوال رو چندبار ازش می...
Mehr anzeigen
-خاله فال بخر،فال میخری؟ -آره خاله اسمت چیه؟ -سعید -چند تا بچه این؟ -۵تا....
سعید عقب موندگی ذهنی و انحراف چشم داشت .اون تمام تلاشش رو برای جواب دادن به سوالهای من میکرد اما وقتی یه سوال رو چندبار ازش می...
Mehr anzeigen
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر