مادر احترام و فرزندان شهيدش
خبر
را که میشنوم، خنج استخوانی بغض در گلویم فرو میخلد، تا آخرین
یاختههایم بر ساق خود فرو میشکنم. بیهوده سعی میکنم دو قطره درشت اشک
را- که از دو سو گونههایم را شخم زدهاند- با پهنای ناکافی دست بپوشانم.
با آنکه «مادر» را هرگز ندیدهام اما آشنایی و همخونی عجیبی با او در خود
حس میکنم.
با دیدن خطوط مهربان چهره او، یاد مادرم میافتم که در یکی از روزهای پر بگیر و ببند و پر گزمه و اعدام زمستان سال 60 مرا با چادر نماز از خانه محاصره شده توسط پاسداران بیرون کشید، و با عادیسازی تمام از قرق عبور داد. موقع خداحافظی در حالی حلقههای رقصان اشک در چشمانش میدرخشید، با صدایی لرزان گفت:
«برو! تو را به خدا سپردم، میدانم دیگر نخواهمت دید و دیدارمان به قیامت خواهد افتاد».
با دیدن خطوط مهربان چهره او، یاد مادرم میافتم که در یکی از روزهای پر بگیر و ببند و پر گزمه و اعدام زمستان سال 60 مرا با چادر نماز از خانه محاصره شده توسط پاسداران بیرون کشید، و با عادیسازی تمام از قرق عبور داد. موقع خداحافظی در حالی حلقههای رقصان اشک در چشمانش میدرخشید، با صدایی لرزان گفت:
«برو! تو را به خدا سپردم، میدانم دیگر نخواهمت دید و دیدارمان به قیامت خواهد افتاد».
***
سیمای
آزادی در حال پخش خبر است و من در حال و هوای غریبی فرو رفتهام. تند و
تند جیب پیراهن، جیبهای شلوار و وسایل دم دستم را چند بار با عجله واکاوی
میکنم بلکه تکه کاغذی گیر بیاورم و اندکی خود را تسلا دهم. نمییابم. این
از آن نادر لحظه هاییست که وقتی میخواهی به آن کسوت کلام بپوشانی، از تو
میگریزد. به کلام درنیامدهاش گویاتر است و تکاندهنده تر.
به عکس مادر نگاه میکنم چشمانش همان حالت چشمان مادر ستار بهشتی را دارد، همان حس عجیب در نگاه شعله پاکروان، مادر ریحانه جباری، در نگاه او نیز هست. گویی این نگاهها، تکثیر شده نگاه «عزیز» مادر رضاییهاست و آه! که این نگاهها چقدر برای حافظه تاریخی ملت ما عزیزند؛ ذیقیمتتر از الماس کوه و دریای نور.
یاد حالت چشمهای مسعود، هنگام صحبت با مادران شهدای 12اردیبهشت میافتم؛ پیام نگاهها یکی است.
به عکس مادر نگاه میکنم چشمانش همان حالت چشمان مادر ستار بهشتی را دارد، همان حس عجیب در نگاه شعله پاکروان، مادر ریحانه جباری، در نگاه او نیز هست. گویی این نگاهها، تکثیر شده نگاه «عزیز» مادر رضاییهاست و آه! که این نگاهها چقدر برای حافظه تاریخی ملت ما عزیزند؛ ذیقیمتتر از الماس کوه و دریای نور.
یاد حالت چشمهای مسعود، هنگام صحبت با مادران شهدای 12اردیبهشت میافتم؛ پیام نگاهها یکی است.
***
...
آه! داشتم میگفتم... با اینکه او را هرگز ندیده بودم اما تمام احترامم
را به گوهر ادب آواز در خود سرجمع کرد. گوهر، شیرآهن کوه زنی بود که مانند
دست شعلهور شهیدان از مکمن غیب درآمد و دستغیب جنایتکار را به آوار
فراموشی سپرد. یکی از بنیانهای مرصوصی بود که به اتکاء به او توانستم
سالهای قطع بودن و آوارگی را تاب آورم و خود را دوباره به سرچشمه وصل کنم.
او اسطوره شجاعت و پاکباختگی بود، هر بار با خیره شدن به عکس معصومش، نتوانستهام از تکان خوردن قلب خویش خودداری کنم و از خضوعی انقلابی لبالب نشوم. نمیدانستم، مادر احترام، مادر اوست و عصمت، حسین و فاطمه را نیز در پیشگاه فرشته آزادی تقدیم کرده است.
باران اشک سرریز میکند و من خود را از نگاه یارانم میدزدم.
اکنون بناگزیر باز من با بر جای ماندگان، آزمایش خویش را انتظار میکشم ولی مادر احترام، مانند گوهر، و سایر گوهران خورشیدرو، رود آیینه، در صاف سینه به دریای دور سفر کرده است. میدانم دخترش، گوهر در جایی -که من نمیدانم کجاست- در مسیر او فرش سرخی از گلهای سرخ گسترانده، و با میخکهای سپیدی از جنس سپیده دم آفرینش، ورودش را انتظار میکشد.
نمیدانم آنجایی که او رفته است کجاست؛ اما میدانم نسلهای جوان و خلاقی که بعد از ما، ایران بدون آیتالشیطانها را اداره خواهند کرد، با احترام به مادر احترام و دختر قهرمانش خواهند نگریست و از داشتن آنها به خود خواهند بالید.
خوشا! بهحال او که به حرمت نام و آوازه فراموشیناپذیر گوهر ادب آواز، بر تارک تاریخ این میهن خواهد درخشید.
بگذار دشمن انگ بیعاطفگی و خانواده گریزی به مجاهدین بزند، زهی انگ!
آی جهان! نگاه کن! این است خانواده مجاهدین.
اردیبهشت 94
او اسطوره شجاعت و پاکباختگی بود، هر بار با خیره شدن به عکس معصومش، نتوانستهام از تکان خوردن قلب خویش خودداری کنم و از خضوعی انقلابی لبالب نشوم. نمیدانستم، مادر احترام، مادر اوست و عصمت، حسین و فاطمه را نیز در پیشگاه فرشته آزادی تقدیم کرده است.
باران اشک سرریز میکند و من خود را از نگاه یارانم میدزدم.
اکنون بناگزیر باز من با بر جای ماندگان، آزمایش خویش را انتظار میکشم ولی مادر احترام، مانند گوهر، و سایر گوهران خورشیدرو، رود آیینه، در صاف سینه به دریای دور سفر کرده است. میدانم دخترش، گوهر در جایی -که من نمیدانم کجاست- در مسیر او فرش سرخی از گلهای سرخ گسترانده، و با میخکهای سپیدی از جنس سپیده دم آفرینش، ورودش را انتظار میکشد.
نمیدانم آنجایی که او رفته است کجاست؛ اما میدانم نسلهای جوان و خلاقی که بعد از ما، ایران بدون آیتالشیطانها را اداره خواهند کرد، با احترام به مادر احترام و دختر قهرمانش خواهند نگریست و از داشتن آنها به خود خواهند بالید.
خوشا! بهحال او که به حرمت نام و آوازه فراموشیناپذیر گوهر ادب آواز، بر تارک تاریخ این میهن خواهد درخشید.
بگذار دشمن انگ بیعاطفگی و خانواده گریزی به مجاهدین بزند، زهی انگ!
آی جهان! نگاه کن! این است خانواده مجاهدین.
اردیبهشت 94
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر