۱۱ تير ۱۳۹۴ چشمش را باز کرد. جراحی او سنگین بود و درد زیادی داشت.
در فضای بهخود پیچیدن از درد، صدایی شنید که میگفت: «طاقت بیار، الآن
کمکت میکنم». چشمش را باز کرد. بهسختی دید یک پرستار کنارش ایستاده.
لبخندی بر لبانش بود و با او مشغول صحبت شد: «اسمت چیه؟ چند سالته؟ کارت چی
بود؟ و.»… خودش خوب ... ادامه مطلب »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر