طنز
اگر فرصتی باشد که سران نظام گذشتهی خود را شرح بدهند چه میگویند:
«چی شد که سیدعلی را ولیفقیه کردم».
«این کهچی شد که شاگرد خمینی شدم، تجربه خیلی با حالیه! بچه که بودم، یه رمال تو کوچهمون پیدا شد. از همونجا از اینکار خوشم آمد. بابام گفت بذارمت مدرسه! گفتم نه! میخوام رمال بشم. بابام خیلی به دموکراسی علاقه داشت. به قول امام «دموکراس» بود. صاف منو برد پیش یه رمال. گفت شاگرد نمیخواین! رمال گفت چرا! ولی باید یه قدر بیحیا باشه. ببرش راسته کلّاشا. یک ماه بذارش شاگردی کنه! اونوقت بیارتا شاگرد خودم بشه!
خلاصه! منو گذاشت بازار کلاشها. دیگه یادش رفت بیاد سراغم. منم یهچند سالی موندم. بعد که بابام منو برد پیش رماله، گفت این دیگه زیادی بیحیا شده. بدرد ما نمیخوره!
بابام گفت چه کارش کنم؟ گفت باید یه شیادی پیدا کنی که به شیطونم درس پدر سوختگی بده!
بابام گفت: از کجا اینجور کسی پیدا کنم. من نمیشناسم خودت میشناسی؟
گفتم: بابا! من میشناسم! خودم میرم. بعد دویدم رفتم پیش امام راحل! البته اونموقع نه امام بود نه راحل!
گفتم میخوام شاگردت بشم!
گفت: اول امتحانت میکنم! بگو بینم! اگه یه روز من ولیفقیه بشم بعد من بمیرم کیو ولیفقیه میکنی!
گفتم: سیدعلیو!
گفت: مگه اون رساله داره؟
گفتم: نه!
گفت: پس چرا اونو انتخاب میکنی؟ چرا خودتو نامزد نمیکنی؟
گفتم: چون یکی عمامهم دور سفیده. دوم اینکه ریش ندارم.
گفت باریکالله. ولی بعداً اگه همین ولیفقیه، تو رو طردت کرد چه میکنی؟
گفتم: هر روز یک خاطره از تو از تو خورجینم پیدا میکنم میذارم جلوش تا روش کم شه!
گفتم: خیلی ناقلایی! نشون دادی که میتونی شاگرد من باشی!
از زبان هاشمی رفسنجانی
اگر فرصتی باشد که سران نظام گذشتهی خود را شرح بدهند چه میگویند:
«چی شد که سیدعلی را ولیفقیه کردم».
«این کهچی شد که شاگرد خمینی شدم، تجربه خیلی با حالیه! بچه که بودم، یه رمال تو کوچهمون پیدا شد. از همونجا از اینکار خوشم آمد. بابام گفت بذارمت مدرسه! گفتم نه! میخوام رمال بشم. بابام خیلی به دموکراسی علاقه داشت. به قول امام «دموکراس» بود. صاف منو برد پیش یه رمال. گفت شاگرد نمیخواین! رمال گفت چرا! ولی باید یه قدر بیحیا باشه. ببرش راسته کلّاشا. یک ماه بذارش شاگردی کنه! اونوقت بیارتا شاگرد خودم بشه!
خلاصه! منو گذاشت بازار کلاشها. دیگه یادش رفت بیاد سراغم. منم یهچند سالی موندم. بعد که بابام منو برد پیش رماله، گفت این دیگه زیادی بیحیا شده. بدرد ما نمیخوره!
بابام گفت چه کارش کنم؟ گفت باید یه شیادی پیدا کنی که به شیطونم درس پدر سوختگی بده!
بابام گفت: از کجا اینجور کسی پیدا کنم. من نمیشناسم خودت میشناسی؟
گفتم: بابا! من میشناسم! خودم میرم. بعد دویدم رفتم پیش امام راحل! البته اونموقع نه امام بود نه راحل!
گفتم میخوام شاگردت بشم!
گفت: اول امتحانت میکنم! بگو بینم! اگه یه روز من ولیفقیه بشم بعد من بمیرم کیو ولیفقیه میکنی!
گفتم: سیدعلیو!
گفت: مگه اون رساله داره؟
گفتم: نه!
گفت: پس چرا اونو انتخاب میکنی؟ چرا خودتو نامزد نمیکنی؟
گفتم: چون یکی عمامهم دور سفیده. دوم اینکه ریش ندارم.
گفت باریکالله. ولی بعداً اگه همین ولیفقیه، تو رو طردت کرد چه میکنی؟
گفتم: هر روز یک خاطره از تو از تو خورجینم پیدا میکنم میذارم جلوش تا روش کم شه!
گفتم: خیلی ناقلایی! نشون دادی که میتونی شاگرد من باشی!
بیژن روشن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر