15 شهریور 1393
نوشته شده توسط
هفته
به دوست و آشناها سر زدم اما هیچکس اطلاعی از او نداشت. بعد از ظهر 30 شهریور 65 بدنبال آدرس دوستانش بودم. بچهها را خواباندم و رفتم تا سرنخی از او پیدا کنم. دو-سه ساعتی بیرون بودم، وقتی برگشتم دیدم کمال با 2 نفر در خانه هستند. همسرم را آورده بودند تا وسایل شخصیاش را بردارد. درحال رفتن بودند که من رسیدم. کمال یک یادداشت برام گذاشته بود و داشت
میرفت. به کمال گفتم اینها کی هستند؟ باخنده گفت دستگیر شدم اما نگران نباش! دو مامور با لباس شخصی یکی با شلوار جین و تیشرت آستین کوتاه و دیگری مثل برادران بسیجی.
به کمال گفتم ترو کجا میبرن؟ گفت نمیدونم. با چشم بند آورده بودندش و اجازه نمیدادند به سوالةای من پاسخ بدهد. از «برادران» پرسیدم کجا میبریدش؟ گفتند بهتون اطلاع میدیم !
کمال یک سری سفارش کرد و با ما خداحافظی کرد و رفت و من مات و مبهوت......
بعد از دستگیری کمال من مونده بودم با 2 تا بچه، تازه از سومی که دراه بود هنوز خبر نداشتم!
به خانوادهها جواب درست نمیدادند به هرجا سر میزدی میگفتند کسی با این نام اینجا نداریم همه نگران و دلواپس بودیم! کمکم فهمیدم که آنها را به کمیته مشترک (3000) برده بودند. [کمیته مشترک پیش از انقلاب «کمیته مشترک ضدخرابکاری» نام داشت و بعد از انقلاب «بازداشتگاه توحید» نام گرفت و در هر دو دوره وحشیانهترین شکنجهها در این زندان اعمال میشد. البته بسیاری از بازداشتیهای بعد از انقلاب شهادت دادهاند که شکنجهگران نظام اسلامی «روی شکنجهگران ساواک را سفید کردند» / ویراستار هفته]
روال بر این بود که تا زمانی که دوره بازجویی تمام نمیشد نمیگفتند زندانی کجاست. حالا این دوره یک ماه، دو ماه یا هرچقدر طول میکشید. بعد از 2 ماه یک تماس تلفنی داشتیم. البته چون ما تلفن نداشتیم به خانه یکی از همشهریها زنگ زده و پیغام گذاشته بودند که چه روزی به کجا برودیم. به پدر کمال خبر دادم. او از کیاشهر آمد و دو تایی در ساعت مقرر در محل بودیم. کمال زنگ زد. چند دقیقهای صحبت کردیم همش به من میگفت مسئلهای ندارد و نباید نگران باشم. میگفت پروندهاش سنگین نیست.
آن روز در اولین تماس تلفنی باید خبری را به او میدادم: من حامله بودم. یک هفتهای میشد آزمایش داده بودم. پاسخ آزمایش مثبت بود. به کمال گفتم من نمیتونم این بچه را نگه دارم باید سقطش کنم. یک مامای خونهگی برای اینکار پیدا کردم منتظر خواهرم هستم بیاد که درکنارم باشه. کمال گفت این کا را نکن خطرناکه! گفتم چه جوری با این اوضاع نگهاش دارم ! گفت من بر میگردم بچهها را باهم بزرگ میکنیم...
پدر کمال که متوجه صحبت من با همسرم شد. در راه برگشت به خانه به من گفت اینکار رو نکنیها. بچه را نگهدار!
بعد از آن تماس تلفنی به ما خبر دادند که میتوانیم براشون لباس گرم بفرستیم... کجا؟ لونا پارک!
تا آن روز نمیدانستم چنین جایی هست. لونا پارک که قبل از انقلاب محل بازی بود، بخش اداری اوین شده بود. طبق قرار به آنجا رفتم. چه خبر بود: تعداد زیادی از خانوادهها آنجا بودند. بعضی مثل من لباس آورده بودند و بعضی هم برای ملاقات آمده بودند. در آنجا با خانوادهها آشنا شدم و فهمیدم حجم دستگیریها چقدر زیاد بوده!
آخر آذر بود به ما یک ملاقات حضوری در یک اتاقکی در لونا پارک با حضور 2 مامور دادند. ما کمال رو بعد از سه ماه میدیدیم.روحیهاش خوب بود و مرتب تکرار میکرد بزودی برمیگردد خانه. میگفت: «تا 2-3 ماه دیگه میام. دادگاه من برگزار بشه تکلیفم معلوم میشه.» ما اون روز با وجود آن 2 مامور اینقدر معضب بودیم که با فاصله کنار هم نشستیم
کمال تا آخر آذر در کمیته مشترک بود. این خبر را همان روز به من داد. دی ماه به اوین آوردنش و از دی به ما ملاقات دادند؛ روزهای پنجشنبه هر دو هفته یکبار!
بچههای بیگناه ما چقدر اذیت میشدند روزهای ملاقات از صبح زود کشون کشون پیاده، سوار با مینیبوس و اتوبوس آنها را به اوین میبردم. چندین ساعت تو سالن ملاقات منتظر میماندیم. پاسدارها برخوردهای خشن و زنندهای با ما داشتند. تا ساعت 3-4 برمیگشتیم خانه. من متوجه نبودم چه فشاری به بچهها میاد آذرنوش مریض شد و چند سال تحت نظر دکتر مغز و اعصاب بود. بچهای که شاد و شیطون بود آروم شده بود و کمتر حرف میزد
بعد از دستگیری کمال نفهمیدم اولین روز مدرسه مهرنوش چه طور گذشت و روزهای دیگه هم همینطور. طفلک با درس و مشق خودش رو مشغول کرده بود. اما دختر کوچکم بهانه پدر را میگرفت و گریه میکرد. خیلی بابایی بود. سه ماه تمام در خواب جیغ میکشید و سراغ پدر را میگرفت. من تمام تلاشم رو بکار برده بودم تا روحیه بچهها خراب نشود باهاشون بازی میکردم. پارک میبردم تو درس به مهرنوش کمک میکردم برای آذرنوش کتاب داستان میخواندم. عاشق این کتابها بود و آنها را حفظ شده بود. بدون اینکه خواندن و نوشتن بلد باشه صفحه به صفحه میخوند.
مهرنوش هم تو درسش موفق بود و همیشه بالاترین نمرهها را میگرفت. مهرنوش پا به پای من تو همهی کارها کمکم میکرد. انگار بچهام یهو بزرگ شده بود.
در 29 بهمن 65 دادگاه کمال برگزار شد ما هیچ اطلاعی از روند دادگاهش نداشتیم در روز ملاقات فهمیدیم که کمال به 3 سال زندان محکوم شده. برای من که به آزادی کمال خیلی خوشبین بودم، این حکم مثل پتکی بود که بر سرم فرود آمد. کمال برای دلداری من میگفت تا چشم بهم بزنی این سه سال تموم میشه. بعد اینکه حکم گرفت بردنش بند 6 و ملاقات ما روزهای دوشنبه شد...
من نه ماه حاملگی را با استرس و نگرانی پشت سر گذاشتم و هر دوشنبه به ملاقات همسرم رفتم و هر بار به گونهای آزارم دادند.
کمال خیلی میترسید. نگران بود چون نزدیک زایمانم بود. یک روز به من گفت دفعه دیگه نیا! تو میخوای تو راه بزایی؟ گفت اگه دفعه دیگه بیایی من نمیام ملاقات. اما قبل از دوشنبه دیگه من زایمان کرده بودم روز شنبه آخرهای اردیبهشت. چهارونیم صبح دختر کوچولوی من بدنیا آمد. چقدر خوشگل بود، شبیه کمال بود. با دقت به دستها و پاهاش نگاه کردم. خیلی نگران بودم ناقص به دنیا آمده باشه. اما خدارو شکر سالم بود. گلنوش عزیزم پا به این دنیا گذاشته بود اما نمیدونست چی برما گذشت و چی درانتظار ماست!
دوشنبه یعنی 2 روز بعد از زایمان با کمک دوستم طیبه عزیز، به ملاقات کمال رفتم. به سختی خودم را از پلههای فلزی به طبقه سوم سالن ملاقات رساندم.
دوست عزیزم، یاسمن، نیم ساعت قبل با شوهرش، ناصر ملاقات کرده بود. ناصر سراغ من را گرفته و گفته بود که کمال پریشب تا صبح نخوابیده، هی راه میرفته و سیگار میکشیده و میگفته که نگران من است. این همان شبی بود که من درد زایمان داشتم.
بعداز زایمان از نظر روحی به هم ریخته بودم و بنابراین تقاضای ملاقات حضوری کردم. چون واقعا نیازداشتم چند دقیقهای هم شده پیش کمال بنشینم و دستهاشو لمس کنم.... اما به ما ملاقات حضوری ندادند
هر دوشنبه، روزملاقات، کلی خوراکی جمع وجور میکردم و با تمهیدات خاصی که آنها متوجه نشوند خوراکیها را از هفت خوان رستم رد میکردم. امیدوارم بودم که شاید امروز ملاقات حضوری داشته باشیم. اما هیچوقت ملاقات حضوری نداشتم. حسرت به دل موندم! یک روز کمال به من گفت: «دیگه تقاضای ملاقات حضوری نده. اینها هربار منو تحت فشار میذارن!»
و ما دیگر ملاقات حضوری نگرفتیم تا اینکه برای همیشه از دیدن هم محروم شدیم. بیست و شش سال گذشت و ما هنوز جواب نگرفتیم به چه جرمی عزیزان ما اعدام شدند؟
یادش ویادشان گرامی
به دوست و آشناها سر زدم اما هیچکس اطلاعی از او نداشت. بعد از ظهر 30 شهریور 65 بدنبال آدرس دوستانش بودم. بچهها را خواباندم و رفتم تا سرنخی از او پیدا کنم. دو-سه ساعتی بیرون بودم، وقتی برگشتم دیدم کمال با 2 نفر در خانه هستند. همسرم را آورده بودند تا وسایل شخصیاش را بردارد. درحال رفتن بودند که من رسیدم. کمال یک یادداشت برام گذاشته بود و داشت
میرفت. به کمال گفتم اینها کی هستند؟ باخنده گفت دستگیر شدم اما نگران نباش! دو مامور با لباس شخصی یکی با شلوار جین و تیشرت آستین کوتاه و دیگری مثل برادران بسیجی.
به کمال گفتم ترو کجا میبرن؟ گفت نمیدونم. با چشم بند آورده بودندش و اجازه نمیدادند به سوالةای من پاسخ بدهد. از «برادران» پرسیدم کجا میبریدش؟ گفتند بهتون اطلاع میدیم !
کمال یک سری سفارش کرد و با ما خداحافظی کرد و رفت و من مات و مبهوت......
بعد از دستگیری کمال من مونده بودم با 2 تا بچه، تازه از سومی که دراه بود هنوز خبر نداشتم!
به خانوادهها جواب درست نمیدادند به هرجا سر میزدی میگفتند کسی با این نام اینجا نداریم همه نگران و دلواپس بودیم! کمکم فهمیدم که آنها را به کمیته مشترک (3000) برده بودند. [کمیته مشترک پیش از انقلاب «کمیته مشترک ضدخرابکاری» نام داشت و بعد از انقلاب «بازداشتگاه توحید» نام گرفت و در هر دو دوره وحشیانهترین شکنجهها در این زندان اعمال میشد. البته بسیاری از بازداشتیهای بعد از انقلاب شهادت دادهاند که شکنجهگران نظام اسلامی «روی شکنجهگران ساواک را سفید کردند» / ویراستار هفته]
روال بر این بود که تا زمانی که دوره بازجویی تمام نمیشد نمیگفتند زندانی کجاست. حالا این دوره یک ماه، دو ماه یا هرچقدر طول میکشید. بعد از 2 ماه یک تماس تلفنی داشتیم. البته چون ما تلفن نداشتیم به خانه یکی از همشهریها زنگ زده و پیغام گذاشته بودند که چه روزی به کجا برودیم. به پدر کمال خبر دادم. او از کیاشهر آمد و دو تایی در ساعت مقرر در محل بودیم. کمال زنگ زد. چند دقیقهای صحبت کردیم همش به من میگفت مسئلهای ندارد و نباید نگران باشم. میگفت پروندهاش سنگین نیست.
آن روز در اولین تماس تلفنی باید خبری را به او میدادم: من حامله بودم. یک هفتهای میشد آزمایش داده بودم. پاسخ آزمایش مثبت بود. به کمال گفتم من نمیتونم این بچه را نگه دارم باید سقطش کنم. یک مامای خونهگی برای اینکار پیدا کردم منتظر خواهرم هستم بیاد که درکنارم باشه. کمال گفت این کا را نکن خطرناکه! گفتم چه جوری با این اوضاع نگهاش دارم ! گفت من بر میگردم بچهها را باهم بزرگ میکنیم...
پدر کمال که متوجه صحبت من با همسرم شد. در راه برگشت به خانه به من گفت اینکار رو نکنیها. بچه را نگهدار!
بعد از آن تماس تلفنی به ما خبر دادند که میتوانیم براشون لباس گرم بفرستیم... کجا؟ لونا پارک!
تا آن روز نمیدانستم چنین جایی هست. لونا پارک که قبل از انقلاب محل بازی بود، بخش اداری اوین شده بود. طبق قرار به آنجا رفتم. چه خبر بود: تعداد زیادی از خانوادهها آنجا بودند. بعضی مثل من لباس آورده بودند و بعضی هم برای ملاقات آمده بودند. در آنجا با خانوادهها آشنا شدم و فهمیدم حجم دستگیریها چقدر زیاد بوده!
آخر آذر بود به ما یک ملاقات حضوری در یک اتاقکی در لونا پارک با حضور 2 مامور دادند. ما کمال رو بعد از سه ماه میدیدیم.روحیهاش خوب بود و مرتب تکرار میکرد بزودی برمیگردد خانه. میگفت: «تا 2-3 ماه دیگه میام. دادگاه من برگزار بشه تکلیفم معلوم میشه.» ما اون روز با وجود آن 2 مامور اینقدر معضب بودیم که با فاصله کنار هم نشستیم
کمال تا آخر آذر در کمیته مشترک بود. این خبر را همان روز به من داد. دی ماه به اوین آوردنش و از دی به ما ملاقات دادند؛ روزهای پنجشنبه هر دو هفته یکبار!
بچههای بیگناه ما چقدر اذیت میشدند روزهای ملاقات از صبح زود کشون کشون پیاده، سوار با مینیبوس و اتوبوس آنها را به اوین میبردم. چندین ساعت تو سالن ملاقات منتظر میماندیم. پاسدارها برخوردهای خشن و زنندهای با ما داشتند. تا ساعت 3-4 برمیگشتیم خانه. من متوجه نبودم چه فشاری به بچهها میاد آذرنوش مریض شد و چند سال تحت نظر دکتر مغز و اعصاب بود. بچهای که شاد و شیطون بود آروم شده بود و کمتر حرف میزد
بعد از دستگیری کمال نفهمیدم اولین روز مدرسه مهرنوش چه طور گذشت و روزهای دیگه هم همینطور. طفلک با درس و مشق خودش رو مشغول کرده بود. اما دختر کوچکم بهانه پدر را میگرفت و گریه میکرد. خیلی بابایی بود. سه ماه تمام در خواب جیغ میکشید و سراغ پدر را میگرفت. من تمام تلاشم رو بکار برده بودم تا روحیه بچهها خراب نشود باهاشون بازی میکردم. پارک میبردم تو درس به مهرنوش کمک میکردم برای آذرنوش کتاب داستان میخواندم. عاشق این کتابها بود و آنها را حفظ شده بود. بدون اینکه خواندن و نوشتن بلد باشه صفحه به صفحه میخوند.
مهرنوش هم تو درسش موفق بود و همیشه بالاترین نمرهها را میگرفت. مهرنوش پا به پای من تو همهی کارها کمکم میکرد. انگار بچهام یهو بزرگ شده بود.
در 29 بهمن 65 دادگاه کمال برگزار شد ما هیچ اطلاعی از روند دادگاهش نداشتیم در روز ملاقات فهمیدیم که کمال به 3 سال زندان محکوم شده. برای من که به آزادی کمال خیلی خوشبین بودم، این حکم مثل پتکی بود که بر سرم فرود آمد. کمال برای دلداری من میگفت تا چشم بهم بزنی این سه سال تموم میشه. بعد اینکه حکم گرفت بردنش بند 6 و ملاقات ما روزهای دوشنبه شد...
من نه ماه حاملگی را با استرس و نگرانی پشت سر گذاشتم و هر دوشنبه به ملاقات همسرم رفتم و هر بار به گونهای آزارم دادند.
کمال خیلی میترسید. نگران بود چون نزدیک زایمانم بود. یک روز به من گفت دفعه دیگه نیا! تو میخوای تو راه بزایی؟ گفت اگه دفعه دیگه بیایی من نمیام ملاقات. اما قبل از دوشنبه دیگه من زایمان کرده بودم روز شنبه آخرهای اردیبهشت. چهارونیم صبح دختر کوچولوی من بدنیا آمد. چقدر خوشگل بود، شبیه کمال بود. با دقت به دستها و پاهاش نگاه کردم. خیلی نگران بودم ناقص به دنیا آمده باشه. اما خدارو شکر سالم بود. گلنوش عزیزم پا به این دنیا گذاشته بود اما نمیدونست چی برما گذشت و چی درانتظار ماست!
دوشنبه یعنی 2 روز بعد از زایمان با کمک دوستم طیبه عزیز، به ملاقات کمال رفتم. به سختی خودم را از پلههای فلزی به طبقه سوم سالن ملاقات رساندم.
دوست عزیزم، یاسمن، نیم ساعت قبل با شوهرش، ناصر ملاقات کرده بود. ناصر سراغ من را گرفته و گفته بود که کمال پریشب تا صبح نخوابیده، هی راه میرفته و سیگار میکشیده و میگفته که نگران من است. این همان شبی بود که من درد زایمان داشتم.
بعداز زایمان از نظر روحی به هم ریخته بودم و بنابراین تقاضای ملاقات حضوری کردم. چون واقعا نیازداشتم چند دقیقهای هم شده پیش کمال بنشینم و دستهاشو لمس کنم.... اما به ما ملاقات حضوری ندادند
هر دوشنبه، روزملاقات، کلی خوراکی جمع وجور میکردم و با تمهیدات خاصی که آنها متوجه نشوند خوراکیها را از هفت خوان رستم رد میکردم. امیدوارم بودم که شاید امروز ملاقات حضوری داشته باشیم. اما هیچوقت ملاقات حضوری نداشتم. حسرت به دل موندم! یک روز کمال به من گفت: «دیگه تقاضای ملاقات حضوری نده. اینها هربار منو تحت فشار میذارن!»
و ما دیگر ملاقات حضوری نگرفتیم تا اینکه برای همیشه از دیدن هم محروم شدیم. بیست و شش سال گذشت و ما هنوز جواب نگرفتیم به چه جرمی عزیزان ما اعدام شدند؟
یادش ویادشان گرامی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر