پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۴

گزارشی از هفته نامه اشپیگل : افغان ها قرباني جنگي آخوندها در سوريه ...

..
عکس ‏‎Freedom Messenger - Ghasedane Azadi‎‏

"هر کار دلتان می‌خواهد با افغان‌های اسیر در دستتان بکنید. می‌توانید بکشیدشان. اینها مزدوری بیش نیستند، می‌توانیم برایتان هزاران تن از آن‌ها بفرستیم."
این پاسخ افسر ارتش سوریه به درخواست مخالفین سوری برای تبادل زندانیان است

خبرگزاری قاصدان آزادی : بنابر گزارش رسیده به قاصدان آزادی, هفته‌نامه اشپیگل در مطلبی به بررسی حضور افغان‌های مقیم ایران در جنگ سوریه پرداخته است
ترجمه قسمتهایی از این مقاله را در زیر میتوانید بخوانید:

" روز به روز دست دیکتاتوری فامیلی اسد از سرباز خالی تر میشود و تکیه اش به مزدورها بیشتر میشود. ارتش سوریه به کمبود نیرو دچار است و برای جلوگیری از فروپاشی؛ ایرانی‌ها، لبنانی‌ها، عراقی‌ها، افغانها، پاکستانی‌ها، یمنی‌ها و شیعه از هرکجای جهان به نیروهای حکومت پیوسته‌اند و وابستگی ارتش روز به روز به آنها بیشتر می‌شود. اما هرچقدر جنگ طولانی می‌‌شود و پیروزی‌ای به دست نمی‌آید، مشکل آنها برای توجیه تلفات انسانی زیادتر میشود. حزب‌‌الله لبنان حالا دیگر علت مرگ برخی را در مدرک فوت تصادف رانندگی می‌نویسد.
بسیاری از عراقی‌ها که برای اسد می‌جنگیدند اکنون به کشورشان بازگشتند. پاکستانی‌ها نیز هستند که توسط گروه عصائب‌ اهل‌الحق سازماندهی می‌شوند اما هیچ قومیتی به یکدستی افغان‌های هزاره‌ در جنگ سوریه حضور ندارد. سخت است تخمین زد اما گفته می‌شود حدود 700 افغان در درگیریهای حلب و درعا جان باخته‌اند. چیزی که بدتر است این است که اکثر آنها کاملا به میل خودشان نیامده‌اند.
رقمی حدود 2 میلیون مهاجرغیرقانونی افغان هزاره در ایران وجود دارد که سپاه پاسداران از میان آن‌ها اقدام به جذب نیرو برای جنگ در سوریه میکند و ظرف یک سال و نیم گذشته هزاران نفر به خدمت این نیرو درآمده‌اند.
مرادعلی حمیدی 45 ساله، پیشتر کشاورز صاحب یک زمین 50 در 50 متری در شمال افغانستان در روستای چهارصد، اکنون 7 ماه پس از اسارت به دست مخالفین مسلح سوری روی یک صندلی در زندانی در حلب بخش مخالفین نشسته است. می‌گوید: " در روستا در افغانستان برق نبود، آب نبود، فرار کردیم به ایران. بدون جوازسفر وارد شدم وغیرقانونی در یک کارگاه سنگ کارگری میکردم تا سپتامبر 2013 که به اتهام مواد مخدر دستگیرم کردند. اما واقعیت نداشت. برای 15 روز با کابل و شلاق مرا می‌زدند. ( پشتش را بالا میزند روی کمرش جای سوختگی با آتش سیگار دیده می‌شود). ایران نژاد پرست‌ هستند. ما را نمی‌خواهند، فقط به خاطر اینکه افغان هستیم. به سختی کسی کارت اقامت گیرش می‌آید که بعد بگذارند بچه‌اش مدرسه برود و مقدار کمی غذا دریافت کند.


مراد میگوید که 6 سال حبس گرفته بود و زندانش را در تهران می‌گذراند که روزی یک افسر سپاه پاسداران به ملاقاتش آمده: "گفت برای چه اینجایی؟ گفتم مواد مخدر. گفت میخواهی که پنج سال باقیمانده زندانت را بیرون باشی؟
مراد نه نگفت. بعد از دو ماه به جنگ سوریه پیوست، جنگی که مطابق گفته افسر سپاه قرار بود در آن فقط کارهای ساده و وظایف نگهبانی انجام دهد و وقتی هم برگشت کارت اقامت بگیرد. بقیه هم‌سلولی‌هایش در تهران نیز موافقت کردند و مقرر شد ماهانه دو میلیون تومان دریافت کنند( چیزی معادل 700 دلار)
سعید احمدحسین هم که همبند مراد است ماجرای مشابهی را میگوید. او که سالها مشغول کار در ساختمانی در شمال تهران بوده با 50 نفر که همگی‌شان هزاره‌ی غیرقانونی بودند دستگیر می‌شود:" یک سپاهی آمد و گفت ما در هر صورت همه‌تان را میفرستیم به سوریه ولی اگر برگه موافقت داوطلبانه را امضا کنید پول و کارت اقامت دائم هم بهتان تعلق میگیرد. همه امضا کردند."
از زندان به پایگاه‌های مختلف نظامی در اطراف تهران برده شدند و در آنجا طرز کار با کلاشنیکف را یاد گرفتند. مراد می‌گوید "مربی به ما گفت شما با تروریست‌ها در سوریه می‌جنگید. با لباس شخصی به فرودگاه امام خمینی رفتیم و از آنجا با یک پرواز عادی که در بین مسافران خانواده ها هم بودند به دمشق برده شدیم. هیچ‌کس نباید میفهمید که ما سربازیم."
دو افسر سپاه در فرودگاه دمشق با چای از آنها پذیرائی کردند سپس افغانها به لاذقیه اعزام شدند و از آنجا با اتوبوس به یک پایگاه نظامی در حومه حلب رفتند که 10 روز آنجا بودند. میگوید" رفتار ایرانی اینجا دیگر دوستانه نبود. بدتر از آنها سربازان ارتش سوریه بودند که مراقب ما بودند. تا با هم فارسی حرف میزدیم سرمان داد میکشیدند. یک روز عصر سلاح ویونیفرم بین‌مان توزیع شد و دستور دادند شبانه پیاده راه بیفتیم. تا ساعت سه چهار صبح پیاده رفتیم که ساختمانی در تاریکی را به ما نشان دادند و به چند ده‌نفر از ما گفتند حمله کنید و به هر قیمتی بگیریدش. دائم تکرار میکردند نکند یک وقت خودتان را تسلیم کنید. اگر تسلیم کنید سرتان را می‌بُرند."
دو فرمانده مخالف سوری میگویند که افغان ها مثل ماشین می‌مانند:" واقعا سرسخت هستند. سریع تر ازما می‌دوند و حتی زمانی که نزدیک گرفتار شدن هستند به شلیک ادامه میدهند. اما آن لحظه که ارتباط رادیویی‌شان را با مرکز فرماندهی از دست میدهند یکدفعه وحشت می‌کنند."
مراد می‌گوید:" همه‌مان ترسیده بودیم. از خودم پرسیدم اینجا چه کار میکنم. اینکه کشور من نیست." وقتی مترجم ازش میپرسد که چطور خود را راضی کرده که به چنین وضعیتی بیفتد مراد برای اولین بار در مصاحبه عصبانی میشود:" یک زمین 50 متر در 50 متر بی آب و علف در افغانستان؛ چطور یک خانواده 5 نفری از این نان بخورند؟" داستانش را ادامه می‌دهد: "شروع کردیم به دویدن تا به یک ساختمان خالی رسیدیم و همه پناه گرفتیم در طبقات مختلفش. افسر ایرانی که با ما بود میگفت بجنگید وگرنه همه‌تان را میکشم. من هم بی‌هدف در حالیکه هیچ جا را در اطراف نمیدیدم تمام فشنگهایم را شلیک کردم."
ابوحسنین یکی از فرماندهین مخالفین سوری که آن شب در عملیات بوده میگوید:" واقعا برای آنها بی‌معنی بود این ادامه دادن به جنگیدن اما خودشان را تسلیم نمیکردند. پس کل ساختمان را منفجر کردیم." ساختمانی که از آن تنها مراد و سعید از گروه اولیه جان به در بردند. حالا انها در زندانی در حلب هستند، در شهری خطرناکتر از هرجای دیگر که هر روز ممکن است ساختمانش با بمب بشکه ای ارتش سوریه ویران شود. بمبها بخصوص حالا که ارتش در هفته های اخیر متحمل شکست شده بیش از هر زمان دیگری استیصال حکومت را بیان میکند. هر روز بین ساعت 8 تا 9 صبح در شرق حلب وقت بمب بشکه‌ای است؛ بمبهایی که هر جا فرود بییند تا شعاع 20 متری همه چیز را نابود میکنند. مسئول نگهداری این افغان‌ها به ما که برای بازدیدشان درخواست داده بودیم گفت: بعد از ساعت 9 بیایید...
مراد میگوید: "دخترهام. دو سال است ازشان خبری ندارم. برادری ندارم، پدر و مادرم هم مُرده اند فقط مادر زنم زنده است در روستایمان. چه کسی از خانواده‌ام مراقبت می‌کند؟ غذا به اندازه کافی دارند بخورند؟ لباس به اندازه دارند؟ توانستند زمستان را تاب بیاورند؟ "
میگوید سرنوشتش در دست خدا نیست، یکی از امامانش و صلیب سرخ را به شفاعت میطلبد. مخالفین سوری عضو گروه جبهه الشامیه سعی دارند او و دیگر افغان‌ها را با با زندانیهایشان در زندانهای حکومت مبادله کنند که این هم موجب امیدواری مراد نیست و فکر میکند یک مصیبت دیگر را نصیبش میکند:" اگر مرا برگردانند به ارتش سوریه چه کار میکنم؟ دوباره مرا دوباره مثل قبل میگذارند همان جا درون گروه یکی از فرماندهانشان که خود و گروه را به کشتن می‌دهد. من نمیخواهم دیگر اینکار را انجام دهم. میخواهم برگردم افغانستان." به همان بدبختی که یکبار سعی کرده بود از آن بگریزد.



شیخ عبدالقادر فلاص عضو مخالفین سوری که مسئول مذاکرات بر سر تبادل اسیران را به عهده دارد میگوید فعلا به نظر نمیرسد تبادل زندانی در کار باشد:" قبلا افسران سوری را با زندانیهایمان مبادله کرده‌ایم و حکومت هم به طور خاص آماده است که بر سر آزادی جنگجویان اسیر ایرانی و لبنانی مذاکره کند. اما برای افغانها هیچ. با صلیب سرخ بین‌المللی هم مکاتبه کرده‌ایم ولی باز هم هیچ. این دو نفر احتمالا تا پایان جنگ با ما خواهند ماند."
یکی از فرماندهان مخالفین سوری در حلب که مسئول مذاکره برای تبادل 6 افغان اسیر بوده میگوید بعد از تلاش بالاخره توانسته پای تلفن به یکی از قدرتمندترین افسران ارتش سوریه، کلنل سهیل حسن، که در میان هوادارنش معروف به ببر است، دسترسی پیدا کند. پاسخ کلنل کوتاه و مختصر بوده:
"هر کار دلتان می‌خواهد باهاشان بکنید. می‌توانید بکشیدشان. اینها فقط مزدورند، می‌توانیم برایتان هزاران تن از آن‌ها را بفرستیم."
منبع: http://goo.gl/YCe0Vu


Freedom Messenger - Ghasedane Azadi

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر