علي معصومي: بهار، فصل تپش و پويايي
«نشود نصيب جانت كه دمي قرار گيري/
تب و تاب زندگاني به تو آشكار بادا/
تپش است زندگاني، تپش است جاوداني/
همه ذرّه هاي خاكم دل بيقرار بادا».
تب و تاب زندگاني به تو آشكار بادا/
تپش است زندگاني، تپش است جاوداني/
همه ذرّه هاي خاكم دل بيقرار بادا».
زمستان مي بندد و مي
فرسايد و مظهر سكوت و ايستايي و واماندگي است. همه چيز در زمستان تخته
بند مي شود. امّا بهار به همۀ هستي جان مي بخشد. در دل هر ذرّه ذوق تپش و
پويايي
مي دمد. همه جا پويش است و بالندگي. زمستان ساحل است و بهار دريايي موج در موج:
«ساحل افتاده گفت گرچه بسي زيستم/
هيچ نه معلوم شد آه كه من چيستم/
موج ز خودرفته يي تيز خراميد و گفت:/
"هستم اگر ميروم گر نروم نيستم"».
مي دمد. همه جا پويش است و بالندگي. زمستان ساحل است و بهار دريايي موج در موج:
«ساحل افتاده گفت گرچه بسي زيستم/
هيچ نه معلوم شد آه كه من چيستم/
موج ز خودرفته يي تيز خراميد و گفت:/
"هستم اگر ميروم گر نروم نيستم"».
بهار درس زايندگي و جوشش و تپش مي دهد؛ درس بيقراري و هردم بيقرارتر شدن:
«چه كنم كه فطرت من به مقام درنسازد/
دل ناصبور دارم چو صبا به لالهزاران/
چو نظر قرار گيرد به نگار خوبرويي/
تپد آن زمان دل من پي خوبترنگاري/
ز شرر ستاره جويم، ز ستاره آفتابي/
سرِ منزلي ندارم كه بميرم از قراري».
در بهار چه ميبيني جز رويش و رويش؛ جز پويش و پويش؛ جز پرواز و پرواز؟ بهار، خود، جان حيات است:
«رمز حيات جويي جز در تپش نيابي/
در قُلزُم آرميدن ننگ است آبِ جو را/
شادم كه عاشقان را سوز مدام دادي/
درمان نيافريدي آزار جستجو را».
بهاران براي انسان چه پيامي به همراه دارد؟ انساني كه «اقبال لاهوري» در شعر «ميلاد آدم» اين چنين توصيفش مي كند:
«نعره زد عشق كه خونين جگري پيداشد/
حُسن لرزيد كه صاحبنظري پيدا شد/
فطرت آشفت كه از خاك جهان مجبور/
خودگري، خودشكني، خودنگري پيدا شد/
آرزو بيخبر از خويش در آغوش حيات/
چشم واكرد و جهان دگري پيدا شد/
زندگي گفت كه در خاك تپيدم همه عمر/
تا از اين گنبد ديرينه دري پيدا شد».
پيشاز تولّد نخستین انسان، هيچ موجود زنده يي «خونينجگر» نبود و هيچ جنبنده يي داراي آن نگاهي نبود كه حُسن و زيبايي را دريابد و شيفته و بيقرارش شود. پيش از تولد نخستین انسان، خاك و همۀ پروردگان خاك بهراهي كه برايشان مقدّر شده بود، مي پوييدند و از چنان آزادي و اختياري برخوردار نبودند كه پاي بر سرِ سرنوشتِ تقديري خود نهند و به راهي كه خود آفرينندۀ آنند، گام نهند. تنها انسان مي تواند «خودشكن» باشد و سرنوشتي را كه ديگران برايش رقم زده اند، دگرگون كند و پاي بر سرِ «نفس امّاره» نهد و به اختيار، زندگي دلخواه خود را برگزيند؛ اوست كه مي تواند پس از «خودشكني» و «خودگري»، «خودنگر» باشد و با تلاشي پيگير، ميدان درافتادن در زندگي حقير خالي از ذوق و تپش و عشق را ببندد. پيام هر جوانۀ نورُسته، هر شكوفۀ خندان و هر برگ نودميده به همگان چيست جز رهيدن از هر بند و پيوند رهايي سوز؛ جَستن و جُستن و پرواز؟
«ز جوي كهكشان بگذر، ز نيل، آسمان بگذر/
ز منزل دل بميرد گرچه باشد منزل ماهي».
«قباي زندگاني چاك تا كي؟/
چو موران، آشيان در خاك تاكي؟/
به پرواز آي و شاهيني بياموز/
تلاش دانه در خاشاك تاكي؟».
«ميارا بزم بر ساحل كه آن جا/
نواي زندگاني نرمخيز است/
به دريا غلت و با موجش درآويز/
حيات جاودان اندر ستيز است».
نَفَس مُشكبار باد بهار، به «خفتگانِ نقشِ قالي» پيام مي دهد؛ پيام خيزش و آويزش؛ پيام رهايي از خاك و پرواز بر سر خاك:
«به آشيان ننشينم ز لذّت پرواز/
گهي به شاخ گلم، گاه بر لب جويم».
«چه پرسي از كجايم، چيستم من؟
به خود پيچيده ام تا زيستم من/
در اين دريا چو موج بيقرارم/
اگر بر خود نپيچم نيستم من».
بهار پيام مي دهد كه عشق، بهارِ وجود انسان است. عشق هم چون بهار پر و بال پرواز مي بخشد: «از عشق دل آسايد با اين همه بي تابي»:
«گرمي افكار ما از نار اوست/
آفريدن، جان دميدن، كار اوست».
«عقلي كه جهان سوزد يك جلوۀ بي باكش/
از عشق بياموزد آيين جهان تابي».
شور و شوق و تپش دل آدميان، گدازه هاي آتشفشان عشق اند:
«صورت نپرستم من، بتخانه شكستم من/
آن سيل سبك سيرم، هر بند گسستم من/
در بود و نبود من انديشه گمانها داشت/
از عشق هويدا شد، اين نكته كه هستم من/
فرزانه به گفتارم، ديوانه به كردارم/
از بادۀ شوق تو، هشيارم و مستم من».
تپش عشق با تن آساني و عافيت جويي سر سازگاري ندارد. عاشق بيقرار، تمنّاي آرامش ندارد، دمادم در هواي بيتابي جگرسوزتري است: «هر ذرّه مرا پر و بالِ شرر بده».
«سيلم مرا به جوي تُنُك مايه يي مپيچ/
جولانگهي به وادي كوه و كمر بده».
«عشق با دشوار ورزيدن خوش است/
چون خليل از شعله گل چيدن خوش است».
«دل از ذوق تپش دل بود، ليكن/
چو يك دم از تپش افـتـاد گِل شد».
تو نشناسي هنوز، ذوق بميرد ز وصل/
چيست حيات دوام؟ سوختن ناتمام».
عشق با زبوني و آسان جويي بيگانه است. عشق بر«لبۀ تيغ» رفتن را مي آموزد. عشق مي گويد بهار را بايد از دل يخ بستۀ زمستان، با حربۀ شور و پويندگي و گرمتابي، بيرون كشيد. عشق مي آموزد كه: «زيستن اندر خطرها زندگي است»:
«به ضرب تيشه بشكن بيستون را/
كه فرصت اندك و گردون دورنگ است/
حكيمان را در اين انديشه بگذار/
"شرر از تيشه خيزد يا ز سنگ است؟"».
بهارِ زندگاني با نَفَس جان پرور عشق و گرماي سختگوشي و پنجه در پنجه شدن با اهريمن زمستان مي شكفد و به بار مينشيند. پيام داران بهاِر زندگي چنيناند:
«در عشق غنچه ايم كه لرزد ز باد صبح/
در كار زندگي، صفتِ سنگ خاره ايم».
«نغمه مي بايد جنون پرورده يي/
آتشي در خونِ دل حل كرده يي/
آفريند كائنات ديگري/
قلب را بخشد حيات ديگري».
«گفتند: "جهان ما آيا به تو مي سازد؟"/
گفتم كه "نمي سازد"، گفتند كه "برهم زن"».
عشق پيام ميدهد:
«مريد همّت آن رهروم كه پا نگذاشت/
به جاده يي كه در او كوه و دشت و دريا نيست».
«وايِ آن قافله كز دوني همّت مي خواست/
رهگذاري كه در او هيچ خطر پيدا نيست»!
عشق مي گويد: با دنياي اهريمني بايد چنگ در چنگ شد، تا تاريكي رخت بربندد و خورشيد آزادي بر سراسر دشت و دمن، كوه و درّه، روستا و شهر و برهمگان، به يكسان، بتابد و همه جا را شكوفان و لاله زاران كند: «اگرخواهي حيات، اندر خطر زي»:
«مي باش چو خار حربه بر دوش/
تا خرمن گل كشي در آغوش» (نظامی).
عشق پيام مي دهد: دامگستران، دام گستردهاند و شب بر همه سو پردۀ ظلمت كشيده است. نرمخويي و ساده گزيني و پذيرفتن سلطۀ شب، دوام شب را هميشگي مي كند. تن به تسليم مسپار و «قويّ و درشت و تنومند، زي» و بدان «فاخته، شاهين شود از تپش زير دام».
«خيز و خلّاق جهان تازه شو/
شعله در بر كن، خليل آوازه شو».
عشـــق مـــي گويد: خورشــيد آزادي از نبـــرد با ديــــواره هاي مانع سرمي زند و همـــين نبـــرد به انــــسان زندگاني جـــاويد مي دهد: «بمير اندر نبرد و زنده تر شو»:
«درمان ز درد ساز، اگر خسته تن شوي/
خوگر به خار شو كه سراپا چمن شوي».
بهار آزادي از دل سهمگين ترين خطركردنها فرا مي رسد. از اين رو، در روزگاري كه زمستان، قاف تا قاف را در پنجۀ ويرانگر خود گرفته است، تنها و تنها، «زيستن اندر خطرها زندگي است». در چنين روزگاري ميش بودن، گرگهای زمستان خیز را هارتر مي كند، بايد شير بودن را آموخت، چرا كه «يك دمِ شيري به از صدسال ميش»: «در جهان شاهين بزي، شاهين بمير»:
«زنده اي، مشتاق شو، خلّاق شو/
هم چو ما گيرندۀ آفاق شو/
درشكن آن را كه نايد سازگار/
از ضمير خود دگر عالم بيار/
مرد حق، بُرنّده چون شمشير باش/
خود، جهان خويش را تقدير باش» (1).
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ تمام شعرهاي اين مقاله، به جز شعر «نظامي گنجوي»، از «اقبال لاهوري» است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر