سيزده آمد بزن دل را به دشت
وقت شادی شد، زعم بايد گذشت
مثل اين بشقاب سبزه شاد شاد
خيز بسپاريم تن بر دست باد
هر کجا بيرون ازين شهر ستم
يک نفس آزاد کن دل را ز غم
سيزده آمد بزن دل را به دشت
وقت شادی شد، زغم بايد گذشت
آتشی روشن به منقل کن عزيز
زآب چشمه در سماور آب ريز
دير شد، بر خيز يارا کن شتاب
يک دو سيخی روی آتش کن کباب
بوق و سرنا و دهل با خود ببر
دور از چشمان شيخ کينه ور
سبزه را آنجا گره زن با اميد
چون که فصل مرگ اين شيخان رسيد
شاد در صحرا هياهو کن بخند
شاد مانند درختان، سربلند
يک نفس در قلب جنگل دوْر هم
دوُر از شيخ و دد و ديو و ستم
مردمند آنجا و ديوان نيستند
خلوت است آنجا، پليدان نيستند
بازی مردم تماشايی ست نه؟
سيزده يک روز زيبايی ست نه؟
هر چه سبزه هست در صحرا بپاش
بهر آزادی، تو هم آماده باش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر