یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۳

یاد جوانی به خیر


با مقدمه عبید سن‌خوزانی

با گذشت زمان، دیگر جرات نگاه به آیینه را ندارم، آخرین باری که درآیینه نگاه کردم، خود را نشناختم. قبلاً می‌گفتم فتبارک الله احسن الخالقین، حسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی می‌گویم: «شیت» آن همه موی فرفری مشکی و پُر پشت چه شد؟...
مقدمه
این مطلب را یکی از دوستان برایم ای‌میل کرده که چون بسیار جالب است، آن را در این‌جا می‌آورم تا عده‌ای خوانده و از آن لذت ببرند. حقایقی را با قلم طنز آورده که تقریبا حدیث نفس  وحدیث جسم بسیاری از ما می‌باشد.
باور کنید و سر جدم، این نوشته ازمن نیست، کاش بود و کلی با آن پز می‌دادم. جدی می‌نویسم، واقعا اگر بود  بسیار به آن می‌بالیدم و حتما دوسه بار می‌نوشتم که یادتون نره‌ها، این از نوشته‌های بسیار خوب من است! اما واقعا نیست و ازشیوه نگارش و طنزها و نکته‌های دلچسب آن‌هم کاملا پیداست که این نوشته دو سر و گردن از نوشته‌های من بالاتر است.
امیدوارم نویسنده خوش قلم و خوش ذوق و سرحال آن، روزی از پستو، یا به قول اینجایی ها از «کلازت» بیرون بیاید و باشهامت خود را معرفی کند تا به او، به سبب این نوشته‌اش شادباش‌ها بگوئیم.
درضمن ای رفیق طناز، ای که نود وشش رفت و در خوابیم، فراموش نکن که با ۹۶ سال عمر که امیدوارم به ۱۲۰ سال هم برسد، دیگر وقت ننوشتن نام و این کارها نیست‌ها رفیق. دیگر وقت کراوات نمی‌زنم و مشروب نمی‌خورم و... گذشته‌ها. تازه اگر کسی هم آن‌قدر بی‌ذوق باشد وازاین نوشته‌ها خوشش نیاید، فکر می‌کنید، با یک مرد ۹۶ ساله، البته شنگول، بفرمائید ممکن است چه کاربکند؟ نه حالا خودمانیم، تازه هرکاری با شما بکند و هربلایی هم سرشما بیاورد مطمئنم ممنون و شکرگزار خواهید شد!  رفیق بیا از کلازت بیرون٬ بیا و این آخرعمری(البته آخر عمری من که دست کمی ازشما ندارم) ما را خوشحال کن که با صاحب این ذوق بی‌نظیر آشنا شویم.
عبید سن خوزانی

یاد جوانی بخیر
یکی از استادانِ  بازنشسته  که به ۹۶ سالگی رسیده، شرحِ  خواندنی زیر را از آمریکا فرستاده است: 

خدمت دوستان گرامي،
با سلام وتحیات فراوان، از حال و روز این نوجوان دور از وطن پرسیدید، نیک‌بختانه، روزهای غربت را با تنی چند از هم‌دندان‌ها که هنوز درقید حیات هستند و متوسط سن‌ها از ۹۰ سال فراتر رفته  است، گرد هم می‌آییم و به سبک دایی جان ناپلئون، به حل وفصل مشکلات جهان می پردازیم، و هر ماه یا هر دو ماه، به افتخار یکی از دوستان به پا می‌خیزیم و ۵ دقیقه سکوت می‌کنیم؛ بیشتر این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تاخیر فوت دارند.

اما، درمورد وضع خودم: با گذشت زمان، دیگر جرات نگاه به آیینه را ندارم، آخرین باری که درآیینه نگاه کردم، خود را نشناختم. قبلاً می‌گفتم فتبارک الله احسن الخالقین، حسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی می‌گویم: «شیت» آن همه موی فرفری مشکی و پُر پشت چه شد؟ اکنون کلۀ طاس درآفتاب می‌درخشد و پول سلمانی را صرفه‌جویی می‌کنم. از چین و چروک صورت و پیشانی مپرسید که همۀ غمم این است که جلالت مآب رئیس‌جمهوری قبلی ما، چرا از آن همه پولی که صرف ترقه سازی کرده، قدری برای اختراع  اتوئی نداده است که چین و چروک صورت و پیشانی ودست‌ها را صاف وصوف کنه؟ آن قدر لکه‌های زرد و قهوه‌ای مختلف اللون روی دست و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط و خالی و گل باقلی صدا می‌کنند. پستی بلندی روی دست و پا و کوتاهی رگ‌ها مرا به یاد  «هزاردرّه» راه جاجرود می‌اندازد. به علت غبغب و بوقلمون شدن زیرگلو، پیراهن ترول تک تا زیرگلو می‌پوشم که معلوم نشود.

اما، چشم ها که هیز بود و چشمک می‌زد، حالا به علت ماکولا باید برای تشخیص دوستان، ازچند  سانتی‌متری آن‌ها را ببینم. هرچه قطرۀ چشم هست برای آب مروارید، آب سیاه، ماکولا، استیگما، آب مقطر، آب علی استفاده کنم، و چون چشم چپم ماکولا دارد، همه را به یک چشم نگاه می‌کنم. از کیسه‌های زیرچشم چه عرض کنم: مبلغ زیادی به دلار دادم کیسه‌ها را صاف و صوف کردند، بدتر شد. به دکتر گفتم: من همه چیز را دوتا می‌بینم، گفت چه‌طور مگر ؟ گفتم رفتم کنسرت انوشیروان روحانی که پیانو می‌زد، من هم او و هم ارکستر را دوتا می‌دیدم. دکترگفت: شانس آوردی، پول یک بلیت را دادی، حالا دوتا می‌بینی حرف هم داری؟

از بس دکتر و بیمارستان رفتم خیال دارم خانه‌ای نزدیک و دیوار به دیوار بیمارستان و مطب اطباء اجاره کنم، زیرا ساعات روز را بیشتر در مطب‌ها هستم تا در خانۀ خودم . نرس‌ها از دیدن قیافۀ من در عذابند، یکی از آنان به دنبال سیانور و آرسینیک می‌گشت که به جای قرص دوا، به من بدهد تا از شرّ من راحت شود. سال گذشته، دکترهای معده و کمر و چشم و زانو را بیشتر دیدم تا همسر و بچه‌ها و نوه‌ها را. چقدر باید آندوسکوپی، سیگما دوسکوپی و عکس‌های سینه و معده و روده و کمر و زانو و  شانه و ام. آر. آی را گرفت، آلبوم این عکس‌ها ازآلبوم خانوادگی قطورتر شده است.

نمی دانم گوشت‌ها و برآمدگی‌های باسن کجا رفته که حالا مثل تَهِ قابلمه صاف شده است.
قد من که یک وقت همچون قد سرو بود، حالا چنان گوژ شده که کار به عصا و واکر کشیده و باید مرتب  نزد خیاط بروم که شلوار را کوتاه کند، وقتی شلوار می‌پوشم، به جای کمربند، بند تنبان می‌بندم که شلوارم نیفتد.
در مورد گوش برای این که مردم نفهمند که من کر هستم، ۳۲۰۰ دلار دادم یک سمعک ریز کوچک گرفتم که دیده نشود، سمعک آن قدر کوچک و ریز بود که درگوشم گم شد، مجبور شدم ۲۵۰ دلار  بدهم تا دکتر با پنس دربیاورد.
درجلسات دوستان یا مجالس مهمانی، از ناطق می‌پرسم: بله آقا، چی گفتید؟ و گاهی الکی سر را تکان می‌دهم که یعنی حرف‌های طرف را فهمیدم ولی درحقیقت، نمی‌فهمیدم.
خدا پدر سازندگان کیسه‌های پلاستیکی را که به انگلیسی گارد می‌گویند، بیامرزاد که ادرار بیرون نمی‌ریزد ، حالا مثل بچۀ تازه به دنیا آمده هستم: مو درسرم نیست، حرف نمی‌توانم بزنم راه نمی‌روم و شلوار را هم خیس می‌کنم. چند روز پیش رفتم نزد طبیب میزراه (مجاری ادرار) گفتم اقای دکتر: من به حبس‌البول (شاش‌بند) دچار شدم، گفت چند سال داری ؟ گفتم وارد ۹۶ شدم، گفت : به اندازۀ کافی درعمرت ادرار کرده‌ای، بس است. دیگر برای تجزیۀ ادرار به آزمایشگاه نمی‌روم، شلوار را با پست می‌فرستم. پاها واریس دارد و پرانتزی شده است برای این که به رفقا پُز بدهم، می‌گویم از بس در جوانی اسب‌سواری کردم، پاهایم پرانتزی شد، ولی حالا خودمانیم درجوانی حتی الاغ هم گیر من نمی‌آمد.

رفتم نزد طبیب روانشناس، بعد از چند جلسه گفت فایده ندارد، انفت معیوب است. می‌گوید: پراکنده‌گویی تو ارثی است و «هاف زیمر» هم داری. بزودی می‌شود آلزایمر. در قدیم که ورزش می‌کردم، هالتر می‌زدم، حالا دیگرحالش را ندارم، باقیش را می‌زنم. برای دیدار دوستان، دیگر به منزل‌شان نمی‌روم، آدرس همه یا بیمارستان است یا نقاهت‌گاه یا خانۀ پرستاری.

همسرم خواست چشمش را عمل کند، گفتم عمل نکن که اگر بهبودی حاصل کنی و قیافۀ مرا ببینی، زَهره ترک می‌شوی. من حالا آن شوهر ۶۸ سال پیش نیستم: آن امیرسلان نامدار که عاشق فرخ‌لقای فرنگی بود کجا و این فولادزره و الهاک دیو امروز کجا؟

دیگر از دوستان هم سن و سال من کسی نمونده که درد دل کنم، به کی بگویم که تاج‌گذاری محمدعلی‌شاه یادت می‌آید یا خیر؟ هرچه به رفقا سن واقعی‌ام را می‌گویم، باور نمی‌کنند و می‌گویند: نه بابا، بیشتر نشون می‌دهی. دوستان می‌گویند ان‌شاءالله جشن صد سالگی‌ات را بگیریم، به آن‌ها می‌گویم: فکر نمی‌کنم تا آن موقع، شماها زنده باشید.

نمی دانم شکر کنم یا کفربگویم: آن‌چه که دربدن باید بزرگ باشد، کوچک شده و آن‌چه باید کوچک باشد بزرگ شده است.
برای سرطان پروستات چهل وهفت بار رادی‌ایشن کردم و حالا اشعه صادر می‌کنم و با صداهای مشکوکش، که آبروریزی است سر می‌کنم.
و اما راجع به خواب: شب ساعت۱۱ می‌خوابم، چشم که باز می‌کنم خیال می‌کنم صبح شده باید صبحانه بخورم. ساعت را نگاه می‌کنم: یک و نیم بعد از نیمه شب است، خانم به خواب ناز و من با چشم باز، از ۳۰۰ به پایین می‌شمارم، فایده ندارد. می‌گویند یک گیلاس شراب بخور، می‌گویم الکلی می‌شوم. از بی‌خوابی تمام ناراحتی‌های دادگاه لاهه را جلو چشم می‌آورم و یاد شعردکتر باستانی پاریزی می‌افتم:
باز شب آمد و شد اول بیداری‌ها          من وسودای دل و فکر گرفتاری‌ها
می گویند گوشت بوقلمون بخور خوابت می‌برد: اگر راست باشد، چرا همۀ بوقلمون‌ها  چشم باز هستند و خواب ندارند؟
حالا که خوابم نمی‌برد، می‌روم پای تلویزیون: تمام آگهی است؛ آبجو - همبرگر- کینگ برگر– چیزبرگر و صدها چیز مربوط به خلوت. فراموش کردم در مورد خواهرزاده‌های دوقلوی پرستات بنویسم، ناپلئون و کارل مارکس و  نادرشاه هم گرفتار دوقلوها بودند.
چند روزپیش رفتم آزمایشگاه برای تجزیۀ ادرار،  گفت ۲۲۰ دلار، گفتم آزمایشگاه سرکوچه ۱۰۰ دلار می‌گیرد، تازه ادرارش را هم خودش می‌دهد.
به دکتر گفتم صبح که بیدار می‌شوم اخلاقم مثل سگ می‌ماند، تمام صبح به قدر خر کار می‌کنم، بعد ازظهرها مثل اسب عصاری به دور خود می‌چرخم، شب به قدرگاو می‌خورم. دکتر به من می گوید: به دامپزشک رجوع کن.

هروقت سری به صندوق نامه‌ها می‌زنم، صندوق پُر است از آگهی درمورد سنگ قبر وزیبایی گورستان و سوزاندن جسد. تازگی‌ها یک مؤسسۀ ایرانی هم به این کار مشغول شده که با رِنگ بابا کرم، خاکستر را در کوره پراکنده می‌کنند. در حال حاضرکه من هنوز زنده‌ام، بحث بر سرِاین است که آیا لوله سرُم را در بیمارستان، قطع کنند یا خیر، و دعوا بر سرِ  این است که خاکستر را در کوه بریزند یا دریا، یا درسطل آشغال.
آیا با این تفاصیل، فکر می‌فرمایید که دیدار به قیامت خواهد بود؟ من که فکر نمی کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر